
سعدی
غزل شمارهٔ ۳۹۹
۱
خنک آن روز که در پای تو جان اندازم
عقل در دمدمه خلق جهان اندازم
۲
نامه حسن تو بر عالم و جاهل خوانم
نامت اندر دهن پیر و جوان اندازم
۳
تا کی این پرده جان سوز پس پرده زنم
تا کی این ناوک دلدوز نهان اندازم
۴
دردنوشان غمت را چو شود مجلس گرم
خویشتن را به طفیلی به میان اندازم
۵
تا نه هر بیخبری وصف جمالت گوید
سنگ تعظیم تو در راه بیان اندازم
۶
گر به میدان محاکای تو جولان یابم
گوی دل در خم چوگان زبان اندازم
۷
گردنان را به سرانگشت قبولت ره نیست
چون قلم هستی خود را سر از آن اندازم
۸
یاد سعدی کن و جان دادن مشتاقان بین
حق علیم است که لبیک زنان اندازم
تصاویر و صوت

نظرات
روفیا
۷
فرخ مردان
فرخ مردان
بهزاد فیروزنیا