سعدی

سعدی

غزل شمارهٔ ۴۰۹

۱

تا خبر دارم از او بی‌خبر از خویشتنم

با وجودش ز من آواز نیاید که منم

۲

پیرهن می‌بدرم دم به دم از غایت شوق

که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم

۳

ای رقیب این همه سودا مکن و جنگ مجوی

برکنم دیده که من دیده از او برنکنم

۴

خود گرفتم که نگویم که مرا واقعه‌ایست

دشمن و دوست بدانند قیاس از سخنم

۵

در همه شهر فراهم ننشست انجمنی

که نه من در غمش افسانه آن انجمنم

۶

برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت

من نه آنم که توانم که از او برشکنم

۷

گر همین سوز رود با من مسکین در گور

خاک اگر بازکنی سوخته یابی کفنم

۸

گر به خون تشنه‌ای اینک من و سر باکی نیست

که به فتراک تو به زان که بود بر بدنم

۹

مرد و زن گر به جفا کردن من برخیزند

گر بگردم ز وفای تو نه مردم که زنم

۱۰

شرط عقل است که مردم بگریزند از تیر

من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم

۱۱

تا به گفتار درآمد دهن شیرینت

بیم آن است که شوری به جهان درفکنم

۱۲

لب سعدی و دهانت ز کجا تا به کجا

این قدر بس که رود نام لبت بر دهنم

تصاویر و صوت

کلیات سعدی به تصحیح محمدعلی فروغی، چاپخانهٔ بروخیم، ۱۳۲۰، تهران » تصویر 836
کلیات سعدی مصور و مذهب نسخه‌برداری شده در ۹۳۴ هجری قمری شیراز » تصویر 662

نظرات

user_image
محمد حسین صرامی فَروَشانی
۱۳۹۳/۰۷/۲۵ - ۱۳:۵۸:۴۳
گر به خون تشنه ای اینک من سر باکی نیستکه به فتراک تو به زان که بود بز بدنمسر به پیش قدمت پیش کش آرم لیکنناز چشمت چه گران سر نبرد از بدنمسالیانسیت که پینداشمت در بر خویشصبح رسوایم امد که همه خویشتنمشور عشقت به فغان گر برسانم بر عرشچه توان گفت که بیراهه نشین راهزنم.دوش با ساقی مجلس سخنی کردم بازآنچنان سوخت مرا تا که دگر من نه منم
user_image
میاحیان
۱۳۹۴/۰۸/۲۲ - ۱۰:۱۵:۲۴
این شعر آدمی را سوی اندیشه حسین حلاج می برد و فریاد انالحق . که هرچه هست تویی ، محیط تویی و من هیچی در کل وجود تو ای خدای تبارک و تعالی .
user_image
۷
۱۳۹۵/۰۴/۱۵ - ۱۸:۰۷:۰۶
برشکست از من و از رنج دلم باک نداشتمن نه آنم که توانم که از او برشکنممن را کنار زد و از رنج دلم باک نداشت ولی من نمیتوانم از او کناره جویی کنم
user_image
۷
۱۳۹۵/۰۴/۱۵ - ۱۸:۱۰:۲۴
لب سعدی و دهانت ز کجا تا به کجااین قدر بس که رود نام لبت بر دهنمنشدنی است دهانم به لبت برسد به همین راضی ام که نام لبت در دهانم آید
user_image
آراد
۱۳۹۶/۰۱/۰۵ - ۰۳:۱۶:۱۵
عاشق این بیت از شعرم.آدمو این شعر به ی دنیای دیگه میبره و از خود بیخود میکنه.درود بر سعدی بزرگ.گر همین سوز رود با من مسکین در گورخاک اگر بازکنی سوخته یابی کفنم
user_image
یاسی
۱۳۹۹/۰۳/۲۸ - ۱۸:۴۸:۰۱
مرد و زن گر به جفا کردن من برخیزندگر بگردم ز وفای تو نه مردم که زنماز سعدی بزرگ متعجب هستم که چرا اینقدر زن را کوچک میشمرده ، البته این تنها بیتی نیست که زن را بی ارزش نشان داده . در گلستانش هم فراوان دارد
user_image
محمود عبادی
۱۳۹۹/۰۹/۲۸ - ۰۵:۳۸:۳۰
آقا یا خانم یاسی اگر انتظار ارید که سعدی مثل شما فمنیست بوده باشد زهی خیال باطل . جرا که در عهد سعدی حتی چنین تفکری وجود نداشته است. مضافا سعدی در مقام اثبات چیزی از طریق مثال زدن است. طبیعی است بین زن ومرد از لحاظ ظاهر و از لحاظ بیولوژیک تفاوت هائی است.
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۰/۰۳/۰۶ - ۲۱:۰۹:۲۷
زبان در بند ذهنیت جامعه است نمیتوان گفت  نازنی کردن ۰یا جوانزنی -  ایا   فمنیستها و روشنفکرهای  نمیگویند نامرد  ؟  یا جوانمردی -یا مردانگی ؟  این چیزها چه پیوندی باکوچک شمردن زنان دارد
user_image
فاطمه زندی
۱۴۰۰/۰۹/۱۸ - ۰۶:۲۳:۵۳
درود  حضرت سعدی ،حکیم سخن است..اما در روزگاری که ایشان زندگی می کرده..زن چنین جایگاهی داشته..و به نظرم نمیشود بر او خُرده گرفت...گنجینه ای که به جامعه بشری عرضه داشته را باید دید...  
user_image
سفید
۱۴۰۱/۱۲/۰۴ - ۱۷:۵۱:۵۲
  با وجودش ز من آواز نیاید که منم...