
سعدی
غزل شمارهٔ ۴۱۱
۱
گر تیغ برکشد که محبان همیزنم
اول کسی که لاف محبت زند منم
۲
گویند پای دار اگرت سر دریغ نیست
گو سر قبول کن که به پایش درافکنم
۳
امکان دیده بستنم از روی دوست نیست
اولیتر آن که گوش نصیحت بیاکنم
۴
آوردهاند صحبت خوبان که آتش است
بر من به نیم جو که بسوزند خرمنم
۵
من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد
در قید او که یاد نیاید نشیمنم
۶
دردیست در دلم که گر از پیش آب چشم
برگیرم آستین برود تا به دامنم
۷
گر پیرهن به در کنم از شخص ناتوان
بینی که زیر جامه خیالیست یا تنم
۸
شرط است احتمال جفاهای دشمنان
چون دل نمیدهد که دل از دوست برکنم
۹
دردی نبوده را چه تفاوت کند که من
بیچاره درد میخورم و نعره میزنم
۱۰
بر تخت جم پدید نیاید شب دراز
من دانم این حدیث که در چاه بیژنم
۱۱
گویند سعدیا مکن از عشق توبه کن
مشکل توانم و نتوانم که نشکنم
تصاویر و صوت


نظرات
علیرضا پیشگو
صادق
۷
۷
پاسخ داد:» نامم بیژن است. فرزند گیو. از ایران برای شکار گراز به ارامان رفته بودم و چون شنیدم که در اینجا جشنگاه است، برای تماشا آمده ام . اکنون اگر دلِ دخترِ افراسیاب را نرم کنی و مرا به دیدار او به داخل ببری ، به تو تاج و گوهر فراوان هدیه میدهم.دایه از خوبی و زیبایی منیژه سخن ها گفت و بیژن را به جشنگاه بُرد. منیژه با دیدن بیژن، شادمان شد. او را در کنارِ خود نشاند و احوال پرسید.زمانی نگذشت که نگهبانان از حضور بیژن در جشنِِ منیژه آگاه شدند.چو بگذشت یک چند گاه این چنینپـس آگاهــی آمـد به دربان ازیننهفتــه همــه کارشــان بـاز جستبه ژرفی نگه کـرد کــار از نخستخبر به افراسیاب رسید که یک پهلوان ایرانی به جشنگاه دختر تو راه پیدا کرده است.افراسیاب از این خبر ترسید و مانند بید لرزید. با خداوند راز و نیاز کرد که « چرا سرنوشتِ دختران ِ من با ایرانیان گِره خورده است؟» سراسیمه دستور داد تا چوبه دار آماده کنند. اما دانایان که این خبر را شنیدند او را از این کار باز داشتند . زیرا بیژن فرزند « گیو » بود .همان کس که توانست مدتی در توران پنهان شود تا کیخسرو پادشاه و فرنگیس را به ایران رساند.اگر خونِ بیژن بــریــزی زمیــنزتوران برآیــد همــان گردِکیــنافراسیاب سخنِ دانایان را پذیرفت و دستور داد بیژن را با آهن ِ آهنگران ببندند و سپس او را واژگون در چاه بیاویزند. بر درِ چاه هم سنگی بزرگ بگذارند تا کس نتواند او را نجات دهد.ببنـــدش بــه مِسمارِ آهــنگرانزســر تـا بـه پایش به بند اندر آنچو بستی نگون انــدر افکن به چاهکه بی بهره گردد زخـورشید و ماه
۷
فاطمه زندی
یوسف شیردلپور
شیرینکام
شیرینکام
حباب
محمود آزاد