سعدی

سعدی

غزل شمارهٔ ۴۱۱

۱

گر تیغ برکشد که محبان همی‌زنم

اول کسی که لاف محبت زند منم

۲

گویند پای دار اگرت سر دریغ نیست

گو سر قبول کن که به پایش درافکنم

۳

امکان دیده بستنم از روی دوست نیست

اولیتر آن که گوش نصیحت بیاکنم

۴

آورده‌اند صحبت خوبان که آتش است

بر من به نیم جو که بسوزند خرمنم

۵

من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد

در قید او که یاد نیاید نشیمنم

۶

دردیست در دلم که گر از پیش آب چشم

برگیرم آستین برود تا به دامنم

۷

گر پیرهن به در کنم از شخص ناتوان

بینی که زیر جامه خیالیست یا تنم

۸

شرط است احتمال جفاهای دشمنان

چون دل نمی‌دهد که دل از دوست برکنم

۹

دردی نبوده را چه تفاوت کند که من

بیچاره درد می‌خورم و نعره می‌زنم

۱۰

بر تخت جم پدید نیاید شب دراز

من دانم این حدیث که در چاه بیژنم

۱۱

گویند سعدیا مکن از عشق توبه کن

مشکل توانم و نتوانم که نشکنم

تصاویر و صوت

کلیات سعدی به تصحیح محمدعلی فروغی، چاپخانهٔ بروخیم، ۱۳۲۰، تهران » تصویر 838
کلیات سعدی مصور و مذهب نسخه‌برداری شده در ۹۳۴ هجری قمری شیراز » تصویر 558

نظرات

user_image
علیرضا پیشگو
۱۳۹۲/۱۰/۱۰ - ۲۲:۳۲:۲۰
با سلام.در بیت "دردی است...."ککه استاد شجریان آنرا در مراسم تشیع استاد همایون خرم خواندند. سعدی به زیبایی از نکاتی که هیچ گاه در نظر ما نیست بهره جسته .ما وقتی که میخواهیم اشکمان را پاک کنیم معمولا از آستین پاک می کنیم و زود هم خشک میشود هم اشک هم آستین.اما این درد چنانست که استینی که برای خشک کردن آن لازم است از آستین تا دامن لباس فرد را شامل میشود.
user_image
صادق
۱۳۹۴/۰۹/۱۱ - ۰۴:۱۴:۰۴
بیت ششم صحیح آن به شکل ذیل است:دردیست در دلم که گر از پیش آب چشم بردارم آستین برود تا به دامنمما معمولا برای پاک کردن اشک چشم از آستینمان استفاده میکنیم حال اگر اینکار را نکنم و از آستینم استفاده نکنم حجم اشک و درد انقدر زیاد است که تا دامن فرد جاری خواهد شد.
user_image
۷
۱۳۹۵/۰۴/۱۵ - ۱۸:۲۱:۲۷
بر تخت جم پدید نیاید شب درازمن دانم این حدیث که در چاه بیژنمآنکس که بر تخت جمشید نشسته و خوش است کجا داند درد مرا که در چاه بیژن گرفتارم و چه شبهای تاریک و سختی را میگدرانم.چاه بیژن= چاهی در توران که افراسیاب بیژن پهلوان ایرانی را در آن زندانی کرده بود و رستم او را آزاد کرد.
user_image
۷
۱۳۹۵/۰۴/۱۵ - ۱۸:۲۶:۳۸
داستان بیژن و منیژه از آنجا آغاز شد که:« کیخسرو بیژن را برای کشتن گرازها به شهرِ ارامان فرستاد و گرگین که رفیق همراه او بود با حیله ای کوشید در موفقیت او سهیم شود.حیله ی گرگین کارساز شد. بیژن ِ جوان به جشنگاه منیژه (دختر افراسیاب ) در مرز توران رفت .در آنجا درختِ سروِ بلندی دید و زیرِ آن درخت ایستاد تا هم بتواند بزمِ دختران را تماشا کند و هم دختران بتوانند او را ببینند.و چنان شد که او خواسته بود ، ناگاه چشم « منیژه » به جوانی زیبا روی، آراسته و باشکوه افتاد که یادِ سیاوش را برای او زنده کرد. [ سیاوش فرزند کاووس شاه ، فرنگیس خواهرِ منیژه را به همسری گرفته بود]منیژه دایه‌ای داشـت که همه اَسرارِ خود را با او درمیان می گذاشت . در این لحظه هم چنین کرد. مرد جوان را به دایه نشان داد و از او خواست تا آن غریبه را به داخل آورد .منیژه چـو از خــیمه کــردش نگاهبدید آن سَهــی قـَدِ لشکــر پنــاهفــرستاد مـــردایه را چـــون نَونَدکـــه رو زیـر آن شــاخِ سـرو بلندنگه کن که آن ماه دیدار کیستسیاوش مگر زنده شد ، یا پری ستدایه نزد بیژن رفت و پرسید: “ که هستی و از کجا آمده‌ای که یاد سیاوش را زنده کرده‌ای!«بیژن
پاسخ داد:» نامم بیژن است. فرزند گیو. از ایران برای شکار گراز به ارامان رفته بودم و چون شنیدم که در اینجا جشنگاه است، برای تماشا آمده ام . اکنون اگر دلِ دخترِ افراسیاب را نرم کنی و مرا به دیدار او به داخل ببری ، به تو تاج و گوهر فراوان هدیه می‌دهم.دایه از خوبی و زیبایی منیژه سخن ها گفت و بیژن را به جشنگاه بُرد. منیژه با دیدن بیژن، شادمان شد. او را در کنارِ خود نشاند و احوال پرسید.زمانی نگذشت که نگهبانان از حضور بیژن در جشنِِ منیژه آگاه شدند.چو بگذشت یک چند گاه این چنینپـس آگاهــی آمـد به دربان ازیننهفتــه همــه کارشــان بـاز جستبه ژرفی نگه کـرد کــار از نخستخبر به افراسیاب رسید که یک پهلوان ایرانی به جشنگاه دختر تو راه پیدا کرده است.افراسیاب از این خبر ترسید و مانند بید لرزید. با خداوند راز و نیاز کرد که « چرا سرنوشتِ دختران ِ من با ایرانیان گِره خورده است؟» سراسیمه دستور داد تا چوبه دار آماده کنند. اما دانایان که این خبر را شنیدند او را از این کار باز داشتند . زیرا بیژن فرزند « گیو » بود .همان کس که توانست مدتی در توران پنهان شود تا کیخسرو پادشاه و فرنگیس را به ایران رساند.اگر خونِ بیژن بــریــزی زمیــنزتوران برآیــد همــان گردِکیــنافراسیاب سخنِ دانایان را پذیرفت و دستور داد بیژن را با آهن ِ آهنگران ببندند و سپس او را واژگون در چاه بیاویزند. بر درِ چاه هم سنگی بزرگ بگذارند تا کس نتواند او را نجات دهد.ببنـــدش بــه مِسمارِ آهــنگرانزســر تـا بـه پایش به بند اندر آنچو بستی نگون انــدر افکن به چاهکه بی ‌بهره گردد زخـورشید و ماه
user_image
۷
۱۳۹۵/۰۴/۱۵ - ۱۸:۳۹:۳۷
پیوند به وبگاه بیرونیپخش آنلاین:شهرام ناظریآلبوم آواز اساطیر (شاهنامه کردی)چای بیژن( چاه بیژن)
user_image
فاطمه زندی
۱۴۰۰/۰۹/۱۸ - ۰۹:۳۳:۳۲
درود گویند پایدار اگرت سر دریغ نیست گویند پایِ دار اگرت سر دریغ نیست ..اگر در عاشقی یار از نثار سرِ خود دِریغ نداری ،بنابراین در این راه پایدار باش .می گویم به یار بگویید که سرم  را بپذیرد .تا ان را به پایش نثار کنم..
user_image
یوسف شیردلپور
۱۴۰۱/۱۰/۰۱ - ۰۹:۲۷:۱۷
دردیست در دلم که گر پیش آب چشم برگیرم آستین برود تابه دامنم،  چقدر گویای حال وروز امروزه ماست همه دردمند، حال دل همه نامساعد،  یک جو مرده حاکم بر زندگی 😔 یک جنگی داخلی وبرادر کشی وپدر رودرروی پسر پسرمقابل  پدر ومادر خواهر نالان و زار وپریشان دوستان درمانده وچه بسا هستند کسان ناکس که سود میبرند از فتنه برمی انگیزند خدایا بحال همه رحمی کن🤲🌷🌷❤️  
user_image
شیرینکام
۱۴۰۱/۱۰/۰۷ - ۱۱:۰۳:۴۶
درود در بیت آخر حضرت سعدی ایجاز را به کمال رسانده: گویند سعدیا مکن، از عشق توبه کن مشکل توانم و نتوانم که نشکنم پر از اندیشه، به دور از عبارت پردازی و اطناب، در نهایت زیبایی، دقت کنید چند فعل در این بیت آمده و چه اندازه از معنی در چه مقدار سخن نهاده شده 
user_image
شیرینکام
۱۴۰۱/۱۰/۰۷ - ۱۱:۰۵:۴۷
چه نیکو گفته اند که غزل عارفانه را حضرت مولانا و غزل عاشقانه را حضرت سعدی به اوج رسانده اند.
user_image
حباب
۱۴۰۲/۰۳/۱۶ - ۰۰:۴۱:۱۲
گویا فقط استاد شجریان توانایی آوازخوانی این قطعه سنگین را داشتند، بقیه بزرگواران نهایتا دکلمه خوانی کردند
user_image
محمود آزاد
۱۴۰۲/۰۹/۱۶ - ۰۵:۳۹:۵۴
گر که خواهی دمی روح از تنت جدا بشود این غزل از خدا ز دهانِ خدای غزل بشنو