
سعدی
غزل شمارهٔ ۴۱۶
۱
بس که در منظر تو حیرانم
صورتت را صفت نمیدانم
۲
پارسایان ملامتم مکنید
که من از عشق توبه نتوانم
۳
هر که بینی به جسم و جان زندهست
من به امید وصل جانانم
۴
به چه کار آید این بقیت جان
که به معشوق برنیفشانم
۵
گر تو از من عنان بگردانی
من به شمشیر برنگردانم
۶
گر بخوانی مقیم درگاهم
ور برانی مطیع فرمانم
۷
من نه آنم که سست بازآیم
ور ز سختی به لب رسد جانم
۸
گر اجابت کنی و گر نکنی
چاره من دعاست میخوانم
۹
سهل باشد صعوبت ظلمات
گر به دست آید آب حیوانم
۱۰
تا کی آخر جفا بری سعدی
چه کنم پای بند احسانم
۱۱
کار مردان تحمل است و سکون
من کیم خاک پای مردانم
تصاویر و صوت


نظرات
۸