
سعدی
غزل شمارهٔ ۴۳۱
۱
امشب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم
خواب در روضهٔ رضوان نکند اهل نعیم
۲
خاک را زنده کند تربیت باد بهار
سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم
۳
بوی پیراهن گمکردهٔ خود میشنوم
گر بگویم همه گویند ضلالیست قدیم
۴
عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود
درد ما نیک نباشد به مداوای حکیم
۵
توبه گویندم از اندیشهٔ معشوق بکن
هرگز این توبه نباشد که گناهیست عظیم
۶
ای رفیقان ِ سفر دست بدارید از ما
که بخواهیم نشستن به در دوست مقیم
۷
ای برادر غم عشقْ آتش نمرود انگار
بر من این شعله چنان است که بر ابراهیم
۸
مرده از خاک لحد رقص کنان برخیزد
گر تو بالای عظامش گذری وهی رمیم
۹
طمع وصل تو میدارم و اندیشهٔ هجر
دیگر از هر چه جهانم نه امید است و نه بیم
۱۰
عجب از کُشته نباشد به در خیمهٔ دوست
عجب از زنده که چون جان به درآورد سلیم
۱۱
سعدیا عشق نیامیزد و شهوت با هم
پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم
تصاویر و صوت


نظرات
محبوبه ذوالقدر
بابک بامداد مهر
اردشیر
علی۹۹
بابک چندم
علی علیمردانی
امیرالملک
صادق