
سعدی
غزل شمارهٔ ۴۴
۱
بوی گل و بانگ مرغ برخاست
هنگام نشاط و روز صحراست
۲
فراش خزان ورق بیفشاند
نقاش صبا چمن بیاراست
۳
ما را سر باغ و بوستان نیست
هر جا که تویی تفرج آنجاست
۴
گویند نظر به روی خوبان
نهیست نه این نظر که ما راست
۵
در روی تو سر صنع بی چون
چون آب در آبگینه پیداست
۶
چشم چپ خویشتن برآرم
تا چشم نبیندت به جز راست
۷
هر آدمیی که مهر مهرت
در وی نگرفت سنگ خاراست
۸
روزی تر و خشک من بسوزد
آتش که به زیر دیگ سوداست
۹
نالیدن بیحساب سعدی
گویند خلاف رای داناست
۱۰
از ورطهٔ ما خبر ندارد
آسوده که بر کنار دریاست
تصاویر و صوت




نظرات
امید رضا محبی
احسان بهزادنژاد
محمد
سعید
دوستدار
abbas raee
به اقای احسان
نیما
نیما
رضا
جی ۷
شایق
فاطمه زندی