سعدی

سعدی

غزل شمارهٔ ۴۴۳

۱

بکن چندان که خواهی جور بر من

که دستت بر نمی‌دارم ز دامن

۲

چنان مرغ دلم را صید کردی

که بازش دل نمی‌خواهد نشیمن

۳

اگر دانی که در زنجیر زلفت

گرفتار است در پایش میفکن

۴

به حسن قامتت سروی در آفاق

نپندارم که باشد غالب الظن

۵

الا ای باغبان این سرو بنشان

و گر صاحب دلی آن سرو برکن

۶

جهان روشن به ماه و آفتاب است

جهان ما به دیدار تو روشن

۷

تو بی زیور محلایی و بی رخت

مزکایی و بی زینت مزین

۸

شبی خواهم که مهمان من آیی

به کام دوستان و رغم دشمن

۹

گروهی عام را کز دل خبر نیست

عجب دارند از آه سینه من

۱۰

چو آتش در سرای افتاده باشد

عجب داری که دود آید ز روزن

۱۱

تو را خود هر که بیند دوست دارد

گناهی نیست بر سعدی معین

تصاویر و صوت

کلیات سعدی به تصحیح محمدعلی فروغی، چاپخانهٔ بروخیم، ۱۳۲۰، تهران » تصویر 856
کلیات سعدی مصور و مذهب نسخه‌برداری شده در ۹۳۴ هجری قمری شیراز » تصویر 704

نظرات