
سعدی
غزل شمارهٔ ۴۵۵
۱
خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان
۲
بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم
کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان
۳
دلداده را ملامت گفتن چه سود دارد
میباید این نصیحت کردن به دلستانان
۴
دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوشرو
تا دامنت نگیرد دستِ خدایخوانان
۵
من ترک مهر اینان در خود نمیشناسم
بگذار تا بیاید بر من جفای آنان
۶
روشنروان عاشق از تیرهشب ننالد
داند که روز گردد روزی شبِ شبانان
۷
باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان
۸
چشم از تو برنگیرم ور میکشد رقیبم
مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان
۹
من اختیار خود را تسلیم عشق کردم
همچون زمام اشتر بر دست ساربانان
۱۰
شکّرفروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق بر سر، وان آستینفشانان
۱۱
شاید که آستینت بر سر زنند سعدی
تا چون مگس نگردی گِرد شکردهانان
تصاویر و صوت



نظرات
جدا
حسن پور
محمد
دکتر ترابی
مهدی
کیان
ناشناس
۷
داریوش
بهرام برجسته
سید رضا شاه طهماسبی
سجاد
۷
سید علی انجو
رادین رادین
کاظم
محسن رفیعی
آریا
بی من
احسان
پوریا
کاظم
پاسخ به آقای سجاد عزیزبه نظر بنده سراپا تقصیر بیت "دامن ز پای برگیر ..." اشاره دارد به این مطلب که در راه رسیدن به معشوق که همان خداوند است دامن از تعلقات دنیا برگیر، چرا که اگر مشغول دنیا و متعلقات آن شدی خواه ناخواه حق کسی را تضییع خواهی کرد و آنگاه مظوم از ظلم تو به خدا پناه خواهد برد و آه او دامنت را خواهد گرفت و مطرود درگاه الهی خواهی شد. درود
داریوش
سینا
مجید۲۸
محمدصادق نائبی
محمد
مهدی رحمانی
هوشنگ همدانی
امیر مستلزم
امیر مستلزم
ع م
سید سعید مرادی
سفید
رضا باقری
یوسف شیردلپور
بیژن جعفری
عبدالرضا ناظمی