
سعدی
غزل شمارهٔ ۴۶۲
۱
طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن
با شهد میرود ز دهانت به در سخن
۲
گر من نگویمت که تو شیرین عالمی
تو خویشتن دلیل بیاری به هر سخن
۳
واجب بود که بر سخنت آفرین کنند
لیکن مجال گفت نباشد تو در سخن
۴
در هیچ بوستان چو تو سروی نیامدهست
بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن
۵
هرگز شنیدهای ز بن سرو بوی مشک؟
یا گوش کردهای ز دهان قمر سخن؟
۶
انصاف نیست پیش تو گفتن حدیث خویش
من عهد میکنم که نگویم دگر سخن
۷
چشمان دلبرت به نظر سحر میکنند
من خود چگونه گویمت اندر نظر سخن
۸
ای باد اگر مجال سخن گفتنت بود
در گوش آن ملول بگوی این قدر سخن
۹
وصفی چنان که لایق حسنت نمیرود
آشفته حال را نبود معتبر سخن
۱۰
در میچکد ز منطق سعدی به جای شعر
گر سیم داشتی بنوشتی به زر سخن
۱۱
دانندش اهل فضل که مسکین غریق بود
هر گه که در سفینه ببینند تر سخن
تصاویر و صوت


نظرات