
سعدی
غزل شمارهٔ ۴۶۴
۱
دست با سرو روان چون نرسد در گردن
چارهای نیست به جز دیدن و حسرت خوردن
۲
آدمی را که طلب هست و توانایی نیست
صبر اگر هست و گر نیست بباید کردن
۳
بند بر پای توقف چه کند گر نکند
شرط عشق است بلا دیدن و پای افشردن
۴
روی در خاک در دوست بباید مالید
چون میسر نشود روی به روی آوردن
۵
نیم جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست
که به صد جان دل جانان نتوان آزردن
۶
سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند
جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن
۷
هیچ شک مینکنم کآهوی مشکین تتار
شرم دارد ز تو مشکین خط آهو گردن
۸
روزی اندر سر کار تو کنم جان عزیز
پیش بالای تو باری چو بباید مردن
۹
سعدیا دیده نگه داشتن از صورت خوب
نه چنان است که دل دادن و جان پروردن
تصاویر و صوت


نظرات
حمیدرضا
حسین،۱
حسین،۱