
سعدی
غزل شمارهٔ ۵۱
۱
آن نه زلف است و بناگوش که روز است و شب است
وان نه بالای صنوبر که درخت رطب است
۲
نه دهانیست که در وهم سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بداند که لب است
۳
آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نیست که خامی عجب است
۴
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب است
۵
جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست
نه که از نالهٔ مرغان چمن در طرب است
۶
هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا
کآفتابی تو و کوتاه نظر مرغ شب است
۷
خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد
گرچه راهم نه به اندازهٔ پای طلب است
۸
هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست
اجلم میکشد و درد فراقش سبب است
۹
سخن خویش به بیگانه نمییارم گفت
گله از دوست به دشمن نه طریق ادب است
۱۰
لیکن این حال محال است که پنهان ماند
تو زره میدری و پرده سعدی قصب است
تصاویر و صوت



نظرات
علی محمدی
امین کیخا
دکتر ترابی
غلامرضا حیدری
کامران خرم
گلی اشرف مدرس
۷
شایق
شمس شیرازی
آرش دانش
فاطمه زندی
Mahmoud P
پویان ساعدی
سیّد مبین محدثی