
سعدی
غزل شمارهٔ ۵۱۲
۱
همه چشمیم تا برون آیی
همه گوشیم تا چه فرمایی
۲
تو نه آن صورتی که بی رویت
متصور شود شکیبایی
۳
من ز دست تو خویشتن بکشم
تا تو دستم به خون نیالایی
۴
گفته بودی قیامتم بینند
این گروهی محب سودایی
۵
وین چنین روی دلستان که تو راست
خود قیامت بود که بنمایی
۶
ما تماشاکنان کوته دست
تو درخت بلندبالایی
۷
سر ما و آستان خدمت تو
گر برانی و گر ببخشایی
۸
جان به شکرانه دادن از من خواه
گر به انصاف با میان آیی
۹
عقل باید که با صلابت عشق
نکند پنجه توانایی
۱۰
تو چه دانی که بر تو نگذشتهست
شب هجران و روز تنهایی
۱۱
روشنت گردد این حدیث چو روز
گر چو سعدی شبی بپیمایی
تصاویر و صوت


نظرات
فرزاد