
سعدی
غزل شمارهٔ ۵۱۸
۱
تو خون خلق بریزی و روی درتابی
ندانمت چه مکافاتِ این گنه یابی
۲
تَصُدُّ عَنّی فِی الجَوْرِ وَ النّویٰ لٰکِن
إِلَیْکَ قَلْبی یا غایَةَ المُنَیٰ صابِ
۳
چو عندلیب چه فریادها که میدارم
تو از غرور جوانی همیشه در خوابی
۴
إِلَی الْعُداةِ وَصَلْتُمْ وَ تَصْحَبونَهُمُ
وَ فی وِدادِکُمُ قَدْ هَجَرْتُ أَحْبابی
۵
نه هر که صاحب حسن است جور پیشه کند
تو را چه شد که خود اندر کمین اصحابی؟
۶
أَحِبَّتی أَمَرونی بِتَرْکِ ذِکْراهُ
لَقَدْ أَطَعْتُ وَ لٰکِنَّ حُبَّهُ آبِ
۷
غمت چگونه بپوشم؟ که دیده بر رویت
همی گواهیِ بر من دهد به کذّابی
۸
مرا تو بر سر آتش نشاندهای عجب آنک
منم در آتش و از حال من تو در تابی
۹
من از تو سیر نگردم که صاحب استسقا
نه ممکن است که هرگز رسد به سیرابی
تصاویر و صوت


نظرات
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳
behzad
پریسا
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳
مسعود رستگاری