
سعدی
غزل شمارهٔ ۵۲۲
۱
تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی
مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی
۲
بنای مهر نمودی که پایدار نمانَد
مرا به بند ببستی خود از کمند بجَستی
۳
دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودّت
به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی
۴
چراغْ چون تو نباشد به هیچ خانه ولیکن
کس این سرای نبندد در این چنین که تو بستی
۵
گرَم عذاب نمایی به داغ و درد جدایی
شکنجه صبر ندارم بریز خونم و رَستی
۶
بیا که ما سرِ هستی و کبریا و رُعونت
به زیر پای نهادیم و پای بر سر هستی
۷
گرَت به گوشهٔ چشمی نظر بُود به اسیران
دوای درد من اول که بیگناه بخستی
۸
هر آن کَست که ببیند روا بود که بگوید
که من بهشت بدیدم به راستی و درستی
۹
گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من
تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی
۱۰
عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد
که عشق موجب شوق است و خَمر علت مستی
تصاویر و صوت


نظرات
مهدی
علی
کسرا
حسین
کسرا
عیسی
علی
کسرا
سیاوش
فرخ مردان
ایرانی
صدرا بهاری