
سعدی
غزل شمارهٔ ۵۳۲
۱
چون خراباتی نباشد زاهدی؟
کهش به شب از در درآید شاهدی
۲
محتسب گو تا ببیند روی دوست
همچو محرابی و من چون عابدی
۳
چون من آب زندگانی یافتم
غم نباشد گر بمیرد حاسدی
۴
آنچه ما را در دل است از سوز عشق
مینشاید گفت با هر باردی
۵
دوستان گیرند و دلداران ولیک
مهربان نشناسد الا واحدی
۶
از تو روحانیترم در پیش دل
نگذرد شبهای خلوت واردی
۷
خانهای در کوی درویشان بگیر
تا نماند در محلت زاهدی
۸
گر دلی داری و دلبندیت نیست
پس چه فرق از ناطقی تا جامدی؟
۹
گر به خدمت قائمی خواهی، منم
ور نمیخواهی، به حسرت قاعدی
۱۰
سعدیا گر روزگارت میکُشد
گو بکُش بر دست سیمین ساعدی
تصاویر و صوت


نظرات
محمد بخارایی
مهتاب ع