
سعدی
غزل شمارهٔ ۵۳۳
۱
ای باد بامدادی خوش میروی به شادی
پیوند روح کردی پیغام دوست دادی
۲
بر بوستان گذشتی یا در بهشت بودی
شاد آمدی و خرم فرخنده بخت بادی
۳
تا من در این سرایم این در ندیده بودم
کامروز پیش چشمم در بوستان گشادی
۴
چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان
تو در برابر من چون سرو بایستادی
۵
ایدون که مینماید در روزگار حسنت
بس فتنهها بزاید تو فتنه از که زادی
۶
اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی
آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی
۷
خواهم که بامدادی بیرون روی به صحرا
تا بوستان بریزد گلهای بامدادی
۸
یاری که با قرینی الفت گرفته باشد
هر وقت یادش آید تو دم به دم به یادی
۹
گر در غمت بمیرم شادی به روزگارت
پیوسته نیکوان را غم خوردهاند و شادی
۱۰
جایی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد
آن است داغ سعدی کاول نظر نهادی
تصاویر و صوت


نظرات
گلستانی
بهنام
مهسا
سمراد
۷
۷
reza
علی
۷
فرخ مردان
iran Kolivand
سفید
سفید
Übermensch