
سعدی
غزل شمارهٔ ۵۴۴
۱
ای که بر دوستان همیگذری
تا به هر غمزهای دلی ببری
۲
دردمندی تمام خواهی کشت
یا به رحمت به کشته مینگری
۳
ما خود از کوی عشقبازانیم
نه تماشاکنان رهگذری
۴
هیچم اندر نظر نمیآید
تا تو خورشیدروی در نظری
۵
گفته بودم که دل به کس ندهم
حذر از عاشقی و بیخبری
۶
حلقهای گرد خویشتن بکشم
تا نیاید درون حلقه پری
۷
وین پری پیکران حلقه به گوش
شاهدی میکنند و جلوه گری
۸
صبر بلبل شنیدهای هرگز
چون بخندد شکوفه سحری
۹
پردهداری بر آستانه عشق
میکند عقل و گریه پردهدری
۱۰
چو خوری دانی ای پسر غم عشق
تا غم هیچ در جهان نخوری
۱۱
رایگان است یک نفس با دوست
گر به دنیا و آخرت بخری
۱۲
قلم است این به دست سعدی در
یا هزار آستین در دری
۱۳
این نبات از کدام شهر آرند
تو قلم نیستی که نیشکری
تصاویر و صوت


نظرات
حمیدرضا