
سعدی
غزل شمارهٔ ۵۴۵
۱
بخت آیینه ندارم که در او مینگری
خاک بازار نیرزم که بر او میگذری
۲
من چنان عاشق رویت که ز خود بیخبرم
تو چنان فتنه خویشی که ز ما بیخبری
۳
به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را
کآنچه در وهم من آید تو از آن خوبتری
۴
برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت
که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری
۵
دیدهای را که به دیدار تو دل مینرود
هیچ علت نتوان گفت به جز بی بصری
۶
گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
نتوانم که به هر جا بروم در نظری
۷
به فلک میرود آه سحر از سینه ما
تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری
۸
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری
۹
هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست
عیبت آن است که هر روز به طبعی دگری
۱۰
گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی
پرده بر کار همه پرده نشینان بدری
۱۱
عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد
حال دیوانه نداند که ندیدهست پری
تصاویر و صوت


نظرات
hamid
آذرین
شهرام
موسیقی کلاسیک
امین کیخا
امین کیخا
باران
اشوان
۷
پویا خانی
Shahram
دلخوش
دلخوش
ادبیات