
سعدی
غزل شمارهٔ ۵۶۶
۱
نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری
عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری
۲
زخم شمشیر اجل به که سر نیش فراقت
کشتن اولیتر از آن کهم به جراحت بگذاری
۳
تن آسوده چه داند که دل خسته چه باشد
من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری
۴
کس چنین روی ندارد تو مگر حور بهشتی
وز کس این بوی نیاید مگر آهوی تتاری
۵
عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند
همچو بر خرمن گل قطره باران بهاری
۶
طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم
شکر است آن نه دهان و لب و دندان که تو داری
۷
ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان
به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری
۸
آرزو میکندم با تو شبی بودن و روزی
یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری
۹
هم اگر عمر بود دامن کامی به کف آید
که گل از خار همیآید و صبح از شب تاری
۱۰
سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد
خوش بود هر چه تو گویی و شکر هر چه تو باری
تصاویر و صوت


نظرات
نازنین نیک منش
سعید
علیرضا پیشگو
عابدینی
بهار مینا
کورش
گمنام-۱
امیرحسین
امین
پیمان سرخابی
پیمان سرخابی
احسان چراغی
احسان چراغی
غبار ..