
سعدی
غزل شمارهٔ ۵۶۸
۱
کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری
دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری
۲
نه من اوفتاده تنها به کمند آرزویت
همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری
۳
ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا
متحیرم ندانم که تو خود چه نام داری
۴
نظری به لشکری کن که هزار خون بریزی
به خلاف تیغ هندی که تو در نیام داری
۵
صفت رخام دارد تن نرم نازنینت
دل سخت نیز با او نه کم از رخام داری
۶
همه دیدهها به سویت نگران حسن رویت
منت آن کمینه مرغم که اسیر دام داری
۷
چه مخالفت بدیدی که مخالطت بریدی
مگر آن که ما گداییم و تو احتشام داری
۸
به جز این گنه ندانم که محب و مهربانم
به چه جرم دیگر از من سر انتقام داری
۹
گله از تو حاش لله نکنند و خود نباشد
مگر از وفای عهدی که نه بر دوام داری
۱۰
نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بمیرم
که تو در دلم نشستی و سر مقام داری
۱۱
سخن لطیف سعدی نه سخن که قند مصری
خجل است از این حلاوت که تو در کلام داری
تصاویر و صوت


نظرات
زمانی
۷
۷
امید
فرخ مردان
نادر..
مصطفی افزونی
نیما سلیمان زاده
علیرضا
فرشید علی پور