
سعدی
غزل شمارهٔ ۵۷۵
۱
هر سلطنت که خواهی میکن که دلپذیری
در دست خوبرویان دولت بود اسیری
۲
جان باختن به کویَت در آرزوی رویَت
دانستهام ولیکن خونخوار ناگزیری
۳
ملکْ آن توست و فرمان، مملوک را چه درمان؟
گر بیگنه بسوزی ور بیخطا بگیری
۴
گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت
آیینهات بگوید پنهان که بینظیری
۵
آن کاو ندیده باشد گل در میان بستان
شاید که خیره ماند در ارغوان و خیری
۶
گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم
آن نیستی که رفتی، آنی که در ضمیری
۷
ای باد صبح بستان پیغام وصل جانان
میرو که خوشنسیمی میدم که خوشعبیری
۸
او را نمیتوان دید از منتهای خوبی
ما خود نمینماییم از غایت حقیری
۹
گر یار با جوانان خواهد نشست و رندان
ما نیز توبه کردیم از زاهدی و پیری
۱۰
سعدی نظر بپوشان یا خرقه در میان نِه
رندی روا نباشد در جامهٔ فقیری
تصاویر و صوت


نظرات
برزو
برزو
محمد ویسی
رامین
حمید ساسانی
فاطمه
۷
Ali
nabavar
ادبیات