
سعدی
غزل شمارهٔ ۵۸۲
۱
یار گرفتهام بسی، چون تو ندیدهام کسی
شمع چنین نیامدهست، از در هیچ مجلسی
۲
عادت بخت من نبود، آن که تو یادم آوری
نقد چنین کم اوفتد، خاصه به دست مفلسی
۳
صحبت از این شریفتر صورت از این لطیفتر
دامن از این نظیفتر، وصف تو چون کند کسی
۴
خادمهٔ سرای را، گو درِ حُجره بند کن
تا به سر حضور ما، ره نبرد موسوسی
۵
روز وصال دوستان، دل نرود به بوستان
یا به گلی نگه کند، یا به جمال نرگسی
۶
گر بکشی کجا روم، تن به قضا نهادهام
سنگ جفای دوستان، درد نمیکند بسی
۷
قصه به هر که میبرم، فایدهای نمیدهد
مشکل درد عشق را، حل نکند مهندسی
۸
این همه خار میخورد، سعدی و بار میبرد
جای دگر نمیرود، هر که گرفت مونسی
تصاویر و صوت


نظرات
۷
۷
سید محمد هاشمی سورشجانی
محسن
ایرانی
سعید راضی لاری