
سعدی
غزل شمارهٔ ۵۹۶
۱
مرا تو جان عزیزی و یار محترمی
به هر چه حکم کنی بر وجود من حکمی
۲
غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد
که مونس دل و آرام جان و دفع غمی
۳
هزار تندی و سختی بکن که سهل بود
جفای مثل تو بردن که سابق کرمی
۴
ندانم از سر و پایت کدام خوبتر است
چه جای فرق که زیبا ز فرق تا قدمی
۵
اگر هزار الم دارم از تو بر دل ریش
هنوز مرهم ریشی و داروی المی
۶
چنین که میگذری کافر و مسلمان را
نگه به توست که هم قبلهای و هم صنمی
۷
چنین جمال نشاید که هر نظر بیند
مگر که نام خدا گرد خویشتن بدمی
۸
نگویمت که گلی بر فراز سرو روان
که آفتاب جهانتاب بر سر علمی
۹
تو مشکبوی سیه چشم را که دریابد
که همچو آهوی مشکین از آدمی برمی
۱۰
کمند سعدی اگر شیر شرزه صید کند
تو در کمند نیایی که آهوی حرمی
تصاویر و صوت


نظرات
علیرضا
شب
گردوزاری
مصیب مهرآشیان مسکنی
علی
منصور
احسان چراغی