
سعدی
غزل شمارهٔ ۵۹۹
۱
چون تنگ نباشد دل مسکین حمامی
کهش یار هم آواز بگیرند به دامی
۲
دیشب همه شب دست در آغوش سلامت
و امروز همه روز تمنای سلامی
۳
آن بوی گل و سنبل و نالیدن بلبل
خوش بود دریغا که نکردند دوامی
۴
از من مطلب صبر جدایی که ندارم
سنگیست فراق و دل محنت زده جامی
۵
در هیچ مقامی دل مسکین نشکیبد
خو کرده صحبت که برافتد ز مقامی
۶
بی دوست حرام است جهان دیدن مشتاق
قندیل بکش تا بنشینم به ظلامی
۷
چندان بنشینم که برآید نفس صبح
کان وقت به دل میرسد از دوست پیامی
۸
آنجا که تویی رفتن ما سود ندارد
الا به کرم پیش نهد لطف تو گامی
۹
زان عین که دیدی اثری بیش نماندهست
جانی به دهان آمده در حسرت کامی
۱۰
سعدی سخن یار نگوید بر اغیار
هرگز نبرد سوختهای قصه به خامی
تصاویر و صوت


نظرات
۷
۷
ابراهیم باقری