
سعدی
غزل شمارهٔ ۶۱۵
۱
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
۲
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
۳
مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
مرا مگو که چه نامی به هر لقب که تو خوانی
۴
چنان به نظره اول ز شخص میببری دل
که باز مینتواند گرفت نظره ثانی
۵
تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پردهها به درافتاد رازهای نهانی
۶
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
۷
چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی
۸
مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان
که پیر داند مقدار روزگار جوانی
۹
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی
۱۰
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو میروی به سلامت سلام من برسانی
۱۱
سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
تصاویر و صوت


نظرات
negar
علی
علیرضا
م.م
حامد
م
بابک
ناشناس
محمدرضا
علی
ناشناس
وصال
بهاره
نریمان
دلیر
یادگار
احمد
مرضا
مرتضا
منصور
رحمت
کسرا
دکتر ترابی
حسین
رضا آفاق
گلستان ارم
رضا حقیقی
۷
سیدم ساعد ح
۷
۷
منصورمهدی دولتخواه
منصورمهدی دولتخواه
سعدی
بهروز
محمد منتظری
سپهر
rezasafari
حمید
محبوبه
محمد
محمد
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳
امیرعلی
Saman Mokhtar. M.
یگانه یگانی
محمدحسین یوسفی mhh.yousefi@gmail.com
احسان چراغی
شیخ نوید نظری
محمدپویا تیموری
یوسف شیردلپور
منصورمهدی دولتخواه
mr
ادبیات
بی هیچ
محسن جهان
مهران میناوند