سعدی

سعدی

غزل شمارهٔ ۶۶

۱

هر کسی را نتوان گفت که صاحب‌نظر است

عشقبازی دگر و نفس‌پرستی دگر است

۲

نه هر آن چشم که بینند سیاه است و سپید

یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصر است

۳

هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز

گو به نزدیک مرو کآفت پروانه پر است

۴

گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست

خبر از دوست ندارد که ز خود باخبر است

۵

آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس

آدمی خوی شود ور نه همان جانور است

۶

شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ

بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه‌تر است

۷

من خود از عشق لبت فهم سخن می‌نکنم

هرچ از آن تلخترم گر تو بگویی شکر است

۸

ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست

خصم آنم که میان من و تیغت سپر است

۹

من از این بند نخواهم به در آمد همه عمر

بند پایی که به دست تو بود تاج سر است

۱۰

دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست

ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطر است

تصاویر و صوت

کلیات سعدی به تصحیح محمدعلی فروغی، چاپخانهٔ بروخیم، ۱۳۲۰، تهران » تصویر 648
کلیات سعدی مصور و مذهب نسخه‌برداری شده در ۹۳۴ هجری قمری شیراز » تصویر 488
کلیات سعدی مذهب و مصور نسخه‌برداری شده در ۹۲۶ هجری قمری » تصویر 542
حمیدرضا محمدی :
محسن لیله‌کوهی :
سعیده تهرانی‌نسب :
زهرا بهمنی :
سهیل قاسمی :
پری ساتکنی عندلیب :
نازنین بازیان :
فاطمه زندی :
مریم فقیهی کیا :

نظرات

user_image
مرشتانی
۱۳۸۹/۰۹/۲۷ - ۲۱:۰۸:۰۳
گمان میکنم در مصرع اول بیت دوم اشتباه تایپی رخداده (بیننده)باید باشد
پاسخ: با تشکر، بر اساس تصحیح فروغی به صورت «بینند» اصلاح شد.
user_image
مرشتانی
۱۳۸۹/۰۹/۲۷ - ۲۲:۳۴:۵۸
مصرع سوم بیت سوم ( کا فت )
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
user_image
امید رضا محبی
۱۳۸۹/۱۱/۱۰ - ۰۰:۰۳:۴۱
نه هر که سر بتراشد قلندری داند ....سعدی خود چه زیبا سروده است که صاحب نظر بودن الزاماً به پارسا بودن، صوفی بودن، عالم بودن و ... نیست که:عالم، عابد و صوفی همه طفلان رهندمرد اگر هست بجز عارف ربانی نیستو عارف ربانی آن است که خویشتنی برای خویش نشناسد و به تعبیر شیخ از خود با خبر نباشدحافظ چه زیبا صاحب نظر را کسی می داند که:گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد زین پس شکی نماند که صاحب نظر شویبه امید آنکه دلهایمان خبردار از حق گشته و از باخبری خود در پیشگاه حضرت حق دست برداریماز پدید آورنده سایت گنجور تشکر فراوان دارم.
user_image
Aref
۱۳۹۰/۰۱/۲۱ - ۰۳:۴۲:۱۳
سلام خواستم بدونم این شعرچه مضمونی داره وکجا وخطاب به چه کسی میتونه به کار بره؟ بخصوص بیت (( ور به تیغم بزنی باتومرا خصمی نیست/خصم آنم که میان من و تیغت سپرست)) .
user_image
دکتر ترابی
۱۳۹۳/۰۲/۱۶ - ۱۹:۱۹:۰۰
حدیث عشق است و نظر و محو شدن در معبودو انکه عبور از این ورطه کار مردان است و نه آدمی صورتان تا بدانجا که:حتا اگر برمن شمشیر هم بکشی دشمنیی باتو نخواهم داشت دشمن انکس خواهم بود که میان من و تیغ تو سپر شود. هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر استعشق بازی دگر و نفس پرستی دگر است و...
user_image
حمید رضا درانی بخش
۱۳۹۴/۰۲/۰۹ - ۰۲:۱۹:۴۲
در عرفان حافظ وسعدی ما شخصی را بنام قصاب عاشقان میابیم که میتوان گفت همان جانان عشق است که عاشقان آماده وصال را قربانی میکند و عاشق خنده بر لب بسوی او میشتابد وهیچ اعتراضی بر این قربانی کردن ندارد پس هر کس میان من وشمشیر قصاب عاشقان قراربگیرد دشمن من است نه دوستدار من
user_image
lyam
۱۳۹۴/۰۲/۰۹ - ۰۸:۵۵:۴۲
جناب حمید رضا درانیبا درود بنده هرچه نگاه کردم در اشعار سعدی شخصی به عنوان قصاب عاشقان نیافتمتنها در یک بیت عاشق را چون گوسفندی دردست قصاب دانسته :شب هجران دوست ظلمانیستور برآید هزار مهتابشبرود جان مستمند از تننرود مهر مهر احبابشسعدیا گوسفند قربانیبه که نالد ز دست قصابشکه با قصاب عاشقان بسیار تفاوت دارد. با احتراملیام
user_image
وشایق
۱۳۹۴/۰۶/۱۳ - ۰۹:۵۳:۵۷
با سلام هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر است عشقبازی دگر و نفس برستی دگر است . نظر دوستانی که معتقدند سعدی نیز عاشق نگارهای دور و زمان خود بوده و این غزلها را برای عشق به انها سروده را به بیت فوق جلب می کنم و از انها میخواهم مقام امثال سعدی و حافط را اینقدر حقیر نشمارند و انها تا حد یک شهوت برست بایین نیاورند و کمی عمیق تر بندیشند
user_image
پروین
۱۳۹۵/۰۱/۳۱ - ۱۶:۴۶:۲۱
سایت بسیار خوب دارید موفق باشید کاش گزینه ب اشعار اضافه میشد تا تفسیر کوتاهی هم داشته باشه با این حال غزلیات ان قدر روان هستند ک راحت فهمیده میشه...درود بر سعدی بزرگوار...خدا رحمت کنه شیخ اجل
user_image
ایرانی
۱۳۹۸/۰۲/۰۱ - ۱۶:۰۳:۱۴
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر استعشقبازی دگر و نفس پرستی دگر استمن از این بند نخواهم به در آمد همه عمربند پایی که به دست تو بود تاج سر است.
user_image
فاتح
۱۳۹۸/۱۱/۱۳ - ۰۸:۱۶:۵۷
با احترام به نظر همه ی عزیزانمن خودم از عشق لبت فهم سخن می نکنمهرچ از آن تلخ ترم گر تو بگویی شکر استضمن در نظر داشتن ارزش و احترام بسیار زیاد شاعر بزرگ حضرت سعدی و تایید بسیاری از دیدگاه های ایشان، از نظر من یکی از اشتباهات بزرگ و سرنوشت ساز مشرقی ها طرز فکری است که از مضمون این بیت و بسیاری از متون ادبی و مذهبی ما بر می آیدبدین معنی که از فرط علاقه و عشق به یار (هر معشوق یا مرادی ) فهم و تفکر در صحیح یا غلط بودن گفته های او را نادیده بگیریم و حتی اگر زهر هم باشد چون شکر قبول کنیم! این آغاز فرهنگ پذیرش استبداد شخصی و بردگی جمعی است. این شعر و امثالهم ، فرهنگ نگاه به لب و دهان بجای گفته ها را ترویج داده است و یک نوع ساختن بت از هر موجودی ست، بجای سنجش مدام گفته های آن موجود با خرد!!!حتی مشخصه های حضرت حق را نمی شود بدون خرد درک کرد پس قاعدتا نمی شود پذیرفت پس حکم عقل و خرد در نشانه ها و فرموده های دنیوی یا اخروی الزامی ست. تا حدی که شخص با هدف و برای عشق خودش دانسته سختی می کشد قابل قبول است.
user_image
علی عابری
۱۳۹۹/۰۹/۲۷ - ۰۲:۴۷:۳۸
با سلام، دو بیت از این شعر زیبای سعدی توسط بانو قمر الملوک وزیری در تنها فیلم باقی مانده از ایشان یعنی مادر، ساخته 1331 در آواز افشاری خوانده شده که به درخواست بانو دلکش در این فیلم حضور داشته. و جالبه بدونید ایشان تمام دستمزد این فیلم و همچنین همه کنسرتهایشان را در جهت کمک به ایتام و مستضعفان و ساخت مدرسه و بیمارستان می‌کردند. ایشان نمونه یک انسان والا و به گفته سعدی «آدمی خوی» به تمام معنی بودند که همواره در دل اهل هنر این سرزمین زنده خواهند بود.
user_image
Polestar
۱۳۹۹/۱۲/۰۹ - ۰۷:۰۳:۰۵
واقعا بی‌نظیره با روح و روانت بازی می‌کنه
user_image
فاطمه زندی
۱۴۰۱/۰۶/۲۵ - ۰۷:۱۳:۳۷
غزل ۶۶ سعدی  وزن : فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلات  هر کسی را نتَوان گفت که صاحب نظر است عشق بازی دگر و نَفس پرستی دگر است ۱_به هر کس نمی توان عنوان صاحب نظر داد و او را عارف دانست . زیرا عشق ورزیدن و هوس بازی با هم تفاوت ها دارد .  [ صاحب نظر : روشن دل و آگاه ، آن که به چشم دل در کارها نگرد / نَفس پرستی : خود خواهی ، هوا پرستی ] نه هر آن چشم که بینند سیاه است و سپید  یا سپیدی ز سیاهی بشِناسد بصر است ۲_ هر چشمی که سیاهی و سپیدی دارد یا قادر است میان سپیدی و سیاهی تمایز قایل شود . چشم نیست و بصیرت ندارد .  [ بصر : چشم / تضاد : سیاه ، سپید ] هر که در آتش عشقش نبُوَد آتش سوز   گو به نزدیک مرو کآفت پروانه پر است ۳_ به آن کس که طاقت سوختن در آتش عشق را ندارد ، بگو که به عشق نزدیک نشود . زیرا عشق سوزانندۀ عاشق است ، همچنانکه پرِ پروانه که او را به شمع نزدیک می کند . سبب سوختن پروانه می شود . ( در حقیقت عشق که عاشق را به معشوق نزدیک می کند ، سبب سوختن عاشق هم می شود . ) [ تشبیه : عشق به آتش ( اضافه ء تشبیهی ) /جناس زاید : پروانه ، پر ] گر من از دوست بنالم ، نفَسم صادق نیست   خبر از دوست ندارد که ز خود با خبر است ۴_ اگر من از دست دوست شِکوه سر دهم . دمی که برمی آورم صادقانه نیست . زیرا در آن صورت از خود خبر دارم و در برابر دوست ، خود را به چیزی گرفته ام و هر کس از وجود خویش خبری دارد ، از دوست بی خبر است . ( شرط باخبری از دوست بی خبری از خود است . )  [ کنایه : صادق بودن نَفَس ( درست بودن سخن است) / تضاد : خبر نداشتن ، با خبر بودن ] آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نَفس   آدمی خوی شود ، ور نه ، همان جانور است ۵_اگر این موجودات به ظاهر انسان هوا و هوس را از خود برانند ، به خوی و خصلت آدمی آراسته می گردند و به حقیقت آدمی می شوند ، وگرنه همچنان حیوان هستند . شربت از دست دلآرام چه شیرین و چه تلخ  بده ای دوست ، که مستسقی از آن تشنه تر است ۶_ شربتی که از دست معشوق دلآرام داده شود ، چه تلخ و چه شیرین فرقی نمی کند . ای دوست ، آن را بیاور که این بیمار آب طلب تشنه تر از آن است که به تلخ و شیرینی نوشیدنی بیندیشد . [ مستسقی = مبتلا به بیماری استسقا ، که آن نام مرضی است که بیمار آبِ بسیار خواهد و هرچه آب می نوشد . عطشش برطرف نمی گردد و سرانجام به سبب کثرت شرب در می گذرد/تضاد: شیرین ، تلح / تناسب : مستسقی ، تشنه . ] من خود از عشق لبت فهم سخن می نکنم   هرچ از آن تلخ ترم گو تو بگویی ، شکر است ۷ _ من چنان به لبانت عاشقم که اصلاََ به سخنانی که از آنها برمی آید توجّهی ندارم و آنها را نمی فهمم . بنابراین هر سخنی که تلخ تر از آن وجود نداشته باشد ، اگر تو آن را بگویی ، برای من چونان شکر شیرین است . [ تضاد : تلخ ،شکر ]  ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست   خصم آنم که میان من و تیغت سپر است ۸ _ اگر مرا با شمشیر بزنی ، با تو دشمنی ندارم . بلکه دشمن کسی هستم که میان من و شمشیر تو قرار می گیرد و مثل سپری نمی گذارد شمشیر تو به من اصابت نماید .  [ خصمی : خصومت و دشمنی/ تناسب : تیغ ، سپر ] من از این بند نخواهم به در آمد همه عمر   بندِ پایی که به دست تو بُوَد ، تاجِ سر است ۹ _ من نمی خواهم در تمام عمر از بندی که عشق تو به پایم نهاده و مرا گرفتار ساخته ، بیرون آیم . زیرا بندی که تو بر پای عاشق نهی ، مثل تاجی است که بر سر او نهاده ای . به سخن دیگر بندۀ تو سلطان است .  [ تشبیه : بند ِ پا به تاج ِ سر مانند شده است /تضاد : پا، سر/ تناسب : دست ، پا ، سر ] دست سعدی به جفا نگسَلد از دامن دوست  ترک لؤلؤ نتَوان گفت که دریا خطر است ۱۰_ دست سعدی با جفایی که تو بر او روا می داری ، از دامنت جدا نخواهد شد . مگر می توان به دلیل خطرناک بودن دریا از مروارید چشم پوشید ؟.  [ گسلیدن : جدا شدن / لؤلؤ : مروارید ] منبع : شرح غزلهای سعدی  دکتر محمدرضا برزگر خالقی  دکتر تورج عقدایی  سعدی : به چه کار آیدت ز گُل طبقی ؟ از گلستان ِ ما بِبَر طبقی  شاد و تندرست باشید .
user_image
Khishtan Kh
۱۴۰۲/۱۱/۲۴ - ۰۹:۲۲:۵۱
تو حذر گر نکنی از آنچه بر حق حذر است  پی آن هر نظری سو به تو گاه خطر است  محنت از پیاله یاد کن و محبت از قمر  ظلمت از شب میآموز ز بلایی بَتَر است  دل مرنجان از خود و هم مرنج از این و آن این یکی را تاکه مُرد،آن یکی خشک و تر است طاقتت را ره شناست،معرفت را همگذر  گر میان با این دو بد داری زیان و ضرر است  روز خوش از روز غم غافل مشو  همسایه را ندا بده شاید دلش منتظر است آدمی را گاه پیری چه سود از معرفت کان درخت خرم و شاد کز جوانی ثمر است قصه کوته کن و زین بیش رخنه بر صفحه مبر  خویشتن، پیش نظر فعل بِه از صد هنر است تاکه هست ملک زمین،فرش پای بشر است  تاکه هست مرگ به کمین بشری رهگذر است