
سعدی
غزل شمارهٔ ۷۴
۱
شراب از دست خوبان سلسبیلست
و گر خود خون مِیخواران سبیلست
۲
نمیدانم رطب را چاشنی چیست
همی بینم که خرما بر نخیلست
۳
نه وسمست آن به دلبندی خضیبست
نه سرمست آن به جادویی کحیلست
۴
سرانگشتان صاحب دلفریبش
نه در حنا که در خون قتیلست
۵
الا ای کاروان محمل برانید
که ما را بند بر پای رحیلست
۶
هر آن شب در فراق روی لیلی
که بر مجنون رود لیلی طویلست
۷
کمندش میدواند پای مشتاق
بیابان را نپرسد چند میلست
۸
چو مور افتان و خیزان رفت باید
و گر خود ره به زیر پای پیلست
۹
حبیب آن جا که دستی برفشاند
محب ار سر نیفشاند بخیلست
۱۰
ز ما گر طاعت آید شرمساریم
و ز ایشان گر قبیح آید جمیلست
۱۱
بدیل دوستان گیرند و یاران
ولیکن شاهد ما بیبدیلست
۱۲
سخن بیرون مگوی از عشق سعدی
سخن عشقست و دیگر قال و قیلست
تصاویر و صوت



نظرات
سید احمد میرهاشمی
وشایق
فاطمه زندی