
سعدی
غزل شمارهٔ ۸۸
۱
با خردمندی و خوبی پارسا و نیکخوست
صورتی هرگز ندیدم کاین همه معنی در اوست
۲
گر خیال یاری اندیشند باری چون تو یار
یا هوای دوستی ورزند باری چون تو دوست
۳
خاک پایش بوسه خواهم داد آبم گو ببر
آبروی مهربانان پیش معشوق آب جوست
۴
شاهدش دیدار و گفتن فتنهاش ابرو و چشم
نادرش بالا و رفتن دلپذیرش طبع و خوست
۵
تا به خود بازآیم آن گه وصف دیدارش کنم
از که میپرسی در این میدان که سرگردان چو گوست
۶
عیب پیراهن دریدن میکنندم دوستان
بیوفا یارم که پیراهن همیدرّم نه پوست
۷
خاک سبزآرنگ و باد گلفشان و آب خوش
ابر مرواریدباران و هوای مشکبوست
۸
تیرباران بر سر و صوفی گرفتار نظر
مدعی در گفتوگوی و عاشق اندر جستوجوست
۹
هر که را کنج اختیار آمد تو دست از وی بدار
کان چنان شوریدهسر پایش به گنجی در فروست
۱۰
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن
عاشقی و نیکنامی سعدیا سنگ و سبوست
تصاویر و صوت



نظرات
حسین ادهمی
بابک چندم
بهرام
فاطمه زندی
سیدمسعود