
سعدی
غزل شمارهٔ ۸۹
۱
بتا هلاک شود دوست در محبت دوست
که زندگانی او در هلاک بودن اوست
۲
مرا جفا و وفای تو پیش یکسان است
که هر چه دوست پسندد به جای دوست نکوست
۳
مرا و عشق تو گیتی به یک شکم زادهست
دو روح در بدنی چون دو مغز در یک پوست
۴
هر آنچه بر سر آزادگان رود زیباست
علیالخصوص که از دست یار زیباخوست
۵
دلم ز دست به در برد سروبالایی
خلاف عادت آن سروها که بر لب جوست
۶
به خواب دوش چنان دیدمی که زلفینش
گرفته بودم و دستم هنوز غالیهبوست
۷
چو گوی در همه عالم به جان بگردیدم
ز دست عشقش و چوگان هنوز در پی گوست
۸
جماعتی به همین آب چشم بیرونی
نظر کنند و ندانند کآتشم در توست
۹
ز دوست هر که تو بینی مراد خود خواهد
مراد خاطر سعدی مراد خاطر اوست
تصاویر و صوت



نظرات
رضا سعدی
امین کیخا
سعید
بینوا
صالح
صالح
ایزد مهر
ح.گ.
۷
nabavar
فاطمه زندی