
سعدی
غزل شمارهٔ ۹۳
۱
یار من آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست
۲
دریای عشق را به حقیقت کنار نیست
ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست
۳
در عهد لیلی این همه مجنون نبودهاند
وین فتنه برنخاست که در روزگار اوست
۴
صاحبدلی نماند در این فصل نوبهار
الا که عاشق گل و مجروح خار اوست
۵
دانی کدام خاک بر او رشک میبرم
آن خاک نیکبخت که در رهگذار اوست
۶
باور مکن که صورت او عقل من ببرد
عقل من آن ببرد که صورتنگار اوست
۷
گر دیگران به منظر زیبا نظر کنند
ما را نظر به قدرت پروردگار اوست
۸
اینم قبول بس که بمیرم بر آستان
تا نسبتم کنند که خدمتگزار اوست
۹
بر جور و بیمرادی و درویشی و هلاک
آن را که صبر نیست محبت نه کار اوست
۱۰
سعدی رضای دوست طلب کن نه حظ خویش
عبد آن کند که رای خداوندگار اوست
تصاویر و صوت


نظرات
شاید بنده
لیلا
محمد قنبری مرداسی
فاطمه زندی