
سعدی
شمارهٔ ۴
۱
قیامتست سفر کردن از دیار حبیب
مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب
۲
به ناز خفته چه داند که دردمند فراق
به شب چه میگذراند علیالخصوص غریب؟
۳
به قهر میروم و نیست آن مجال که باز
به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقیب
۴
پدر به صبر نمودن مبالغت میکرد
که ای پسر بس از این روزگار بیترتیب
۵
جواب دادم از این ماجرا که ای بابا
چو درد من نپذیرد دوا به جهد طبیب
۶
مدار توبه توقع ز من که در مسجد
سماع چنگ تأمل کنم نه وعظ خطیب
۷
به مکتب ارچه فرستادیام نکو نامد
گرفته ناخن چنگم به زخم چوب ادیب
۸
هنوز بوی محبت ز خاکم آید اگر
جدا شود به لحد بند بندم از ترکیب
۹
به اختیار ندارد سر سفر سعدی
ستم غریب نباشد ز روزگار عجیب
تصاویر و صوت

نظرات
javad
کسرا
کسرا
سیاوش خاکسار
محمدخاکسار
۷
مصطفی علیزاده