
سعدی
شمارهٔ ۶
۱
حالم از شرح غمت افسانه ایست
چشمم از عکس رخت بتخانه ایست
۲
هر کجا بدگوهری در عالمست
در کنار آنچنان دردانه ایست
۳
بر امید زلف چون زنجیر تو
ای بسا عاقل که چون دیوانهایست
۴
گفتم او را این چه زلف (ی پر خم است)
گفت هان فیالجمله در (آن شانهایست)
۵
از لبش یک نکتهای (بحری مراست)
وز خمش یک قطرهای پیمانهایست
۶
با فروغ آفتاب حسن او
شمع گردون کمتر از پروانهایست
۷
نازنینا رخ چه میپوشی ز من
آخر این مسکین کم از بیگانهایست
۸
از بت آزر حکایتها کنند
بت خود اینست از (برش بتخانهایست)
۹
دل نه جای تست آخر چون کنم
در جهانم خود همین ویرانهایست
۱۰
این نه دل خوانند کین (سان شرحه است)
این نه عشق است از (جفا الوانهایست)
تصاویر و صوت

نظرات
نریمان
نریمان
۷
فاطمه یاوری
مهدی اسماعیلی رخ