
سعدی
شمارهٔ ۷
۱
خستهٔ تیغ فراقم سخت مشتاقم به غایت
ای صبا آخر چه گردد گر کنی یکدم عنایت؟
۲
بگذری در کوی یارم تا کنی حال دلم را
همچنان کز من شنیدی پیش آن دلبر روایت
۳
یک حکایت سر گذشتم پیش آن جان بازگویی
گرچه از درد فراقم هست بسیاری شکایت
۴
ای صبا آرام جانی چون رسی آنجا که دانی
هم بکن گر میتوانی یک مهم ما کفایت
۵
آن بت چین و ختا را آن نگار بیوفا را
گو بکن باری خدا را جانب یاری رعایت
۶
شحنهٔ هجر تو هر دم میبرد صبرم به یغما
داد خود را هم ستانم گر کند وصلت حمایت
۷
جانستانی دلربایی پس ز من جویی جدایی
خود به شیر بیوفایی پروریدستست دایت
۸
آن شکایتها که دارم از تو هم پیش تو گویم
نی چه گویم چون ندارد قصهٔ هجران نهایت
۹
در هوای زلف بستت در فریب چشم مستت
ساکن میخانه گردد زاهد صاحب ولایت
۱۰
هرکسی را دلربایی همچو ذره در هوایی
قبلهٔ هرکس به جایی قبلهٔ سعدی سرایت
تصاویر و صوت

نظرات
حمیدرضا قدیر
مونس