
سعدی
حکایت شمارهٔ ۱۰
بر بالینِ تربتِ، یحیی، پیغامبر عَلَیْهِالسّلامُ، معتکف بودم در جامع دِمشق که یکی از ملوکِ عرب که به بیانصافی منسوب بود اتّفاقاً به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست.
درویش و غنی بندهٔ این خاک درند
و آنان که غنیترند محتاجترند
آنگه مرا گفت: از آن جا که همّتِ درویشان است و صدقِ معاملت ایشان، خاطری همراه من کنید که از دشمنی صعب، اندیشناکم. گفتمش: بر رعیّتِ ضعیف رحمت کن تا از دشمنِ قوی زحمت نبینی.
به بازوانِ توانا و قوّتِ سرِ دست
خطاست پنجهٔ مسکینِ ناتوان بشکست
نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید؟
که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست؟
هر آن که تخمِ بدی کشت و چشمِ نیکی داشت
دِماغِ بیهده پخت و خیالِ باطل بست
ز گوش پنبه برون آر و دادِ خلق بده
وگر تو میندهی داد، روزِ دادی هست!
بنی آدم اعضایِ یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنتِ دیگران بیغمی
نشاید که نامت نهند آدمی
تصاویر و صوت


















نظرات
رضا
پاسخ: در گلستان سعدی به تصحیح محمدعلی فروغی «یکدیگرند» آمده.
ساسان
هادی
رسته
احد
رسته
امین
حاجیان برنجستانکی
متین
کیوان هاشم
امین کیخا
صدرا
عبدی
بنی آدم
امین کیخا
محمد
کورش
دکتر ترابی
ضیاءالدین
دکتر ترابی
احمد قاسمی فینی
کامران
علی
کورش عمران
یاسر
اردشیر
shahrzad
محمدرضا
نیما
مسعود
آرش
سجاد ناطق
مهسا رضایی
نادر..
خرم روزگار
حمید رضا۴
خرم روزگار
سعید
هموطن
داود
داود
محمد رضا سرخوش
۷
هادی
مجید
توانای دانا
نادر
در هجر
شیخ سعدی
حکیم ابیانه
جلیلی
سمیرا
آرش
آرش
سامان عین
آرش
حمیدرضا
محسن
پایدار
بابک فاضلی دلشاد
امیر موسوی
مسوتی
مجید هشتگردی
ادم معمولی
مجتبی
Helen
فرید نیک پی
فرزاد
آسایش
جادوگر
ملیکا رضایی
کیوان پارسائی
سامان
سیّد محس سعیدزاده
حسین عابدی
مهدی سالاری
مجتبی
حمیدرضا
سپهر نواب زاده
مجید خزائی
فرادست
ابوتراب. عبودی
محمد
سیده عروی