
سعدی
حکایت شمارهٔ ۸
هرمز را گفتند: وزیرانِ پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟ گفت: خطایی معلوم نکردم و لیکن دیدم که مَهابتِ من در دلِ ایشان، بیکران است و بر عهدِ من اعتمادِ کلّی ندارند. ترسیدم از بیمِ گزندِ خویش آهنگِ هلاکِ من کنند پس قولِ حکما را کار بستم که گفتهاند:
۲
از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم
وگر با چون او صد برآیی به جنگ
۳
از آن مار بر پایِ راعی زند
که ترسد سرش را بکوبد به سنگ
۴
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال چشمِ پلنگ؟
تصاویر و صوت


















نظرات
متین
اکرم
امین کیخا
امین کیخا
امین کیخا
شکوه
امین کیخا
فرزاد اسماعیل زاده
امین کیخا
فرزاد
مجید محمدپور
مجید محمدپور
احمد
۷
۷
شاهد
سیما
nabavar
علی شهنی