
سعدی
حکایت شمارهٔ ۹
یکی از ملوکِ عرب رنجور بود در حالتِ پیری و امیدِ زندگانی قطع کرده، که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولتِ خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیّتِ آن طرف بجملگی مطیعِ فرمان گشتند؛ ملک نفسی سرد بر آورد و گفت: این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثانِ مملکت.
۲
بدین امید به سر شد، دریغ، عمرِ عزیز
که آنچه در دلم است از دَرَم فراز آید
۳
امیدِ بسته بر آمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمرِ گذشته باز آید
۴
کوسِ رحلت بکوفت دستِ اجل
ای دو چشمم وداعِ سر بکنید
۵
ای کفِ دست و ساعد و بازو
همهْ تودیعِ یکدگر بکنید
۶
بر منِ اوفتاده دشمنکام
آخر ای دوستان گذر بکنید
۷
روزگارم بشد به نادانی
من نکردم، شما حذر بکنید
تصاویر و صوت
















نظرات
محمد مهاجری
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
غلامحسین مراقبی
سعید
شکوه
شنایش
سلمان
مجید محمدپور
ناشناس
مهدی
علی کشازرع