
سعدی
حکایت شمارهٔ ۱۷
پیادهای سر و پا برهنه با کاروانِ حجاز از کوفه به در آمد و همراهِ ما شد و معلومی نداشت؛
خرامان همیرفت و میگفت:
۳
«نه به اَسْتَر بَر، سوارم نه چو اشتر زیر بارم
نه خداوندِ رعیّت نه غلامِ شهریارم
۴
غمِ موجود و پریشانیِ مَعدوم ندارم
نفسی میزنم آسوده و عمری میگذارم»
اشتر سواری گفتش: ای درویش کجا میروی؟! برگرد که به سختی بمیری. نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت.
چون به نَخْلهٔ محمود در رسیدیم، توانگر را اجل فرا رسید. درویش به بالینش فراز آمد و گفت: «ما به سختی بنمردیم و تو بر بُختی بمردی.»
۷
شخصی همه شب بر سرِ بیمار گریست
چون روز آمد، بمرد و بیمار بزیست
۸
ای بسا اسبِ تیزرو که بماند
که خرِ لنگْ جان به منزل برد
۹
بس که در خاک تندرستان را
دفن کردیم و زخمخورده نمرد
تصاویر و صوت















نظرات
Hossein Mansouripour
برانوش پارسی
امین کیخا
مسیح نقیبی
علی
نفیسه
رامین
مهرداد ارغوانی
۷
گمنام-۱
۷
۷
علی
علیاکبر مصورفر
علی مهدی پور
۷
سید علی انجو
سید علی انجو
نگار دوران
کبری پورحسن خیاوی
صادق