
سعدی
حکایت شمارهٔ ۲۷
وقتی در سفر حجاز طایفهای جوانانِ صاحبدل همدمِ من بودند و همقدم؛
وقتها زمزمهای بکردندی و بیتی محقّقانه بگفتندی و عابدی در سَبیل، منکِر حالِ درویشان بود و بیخبر از دردِ ایشان.
تا برسیدیم به خیلِ بنیهلال؛، کودکی سیاه از حَّیِ عرب به در آمد و آوازی بر آورد که مرغ از هوا در آورد.
اشتر عابد را دیدم که به رقص اندر آمد و عابد را بینداخت و برفت.
گفتم: ای شیخ! در حیوانی اثر کرد و تو را همچنان تفاوت نمیکند.
۶
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری؟
تو خود چه آدمیی کز عشق بی خبری!
۷
اشتر به شعرِ عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست تو را، کژ طبع جانوری
۸
وَ عِنْدَ هُبُوبِ النّاشِراتِ عَلَی الْحِمیٰ
تَمیلُ غُصُونُ الْبانِ لا الْحَجَرُ الصَّلْدُ
۹
به ذکرش هر چه بینی در خروش است
دلی داند در این معنی که گوش است
۱۰
نه بلبل بر گلش تسبیحخوانی است
که هر خاری به تسبیحش زبانیست
تصاویر و صوت














نظرات
علی رضا صادقی
اردشیر
nabavar
مریم امیری
رضا از کرمان
دینا کریمی
بنده خدا