
سعدی
حکایتِ شمارهٔ ۱۵
اَعرابی را دیدم در حلقهٔ جوهریانِ بصره که حکایت همیکرد که: وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنیٰ چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده، که همی ناگاه کیسهای یافتم پُر مروارید. هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندمِ بریان است، باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مروارید است!
۲
در بیابانِ خشک و ریگِ روان
تشنه را در دهان چه دُر چه صدف
۳
مردِ بیتوشه کاوفتاد از پای
بر کمربندِ او چه زر چه خَزَف
تصاویر و صوت














نظرات
انوشه روان
رضا صدر
رضا صدر
مصطفی میری
محمد حسین شعفی
Mojtaba Razaq zadeh