
سعدی
حکایت شمارهٔ ۱۸
هرگز از دورِ زمان ننالیده بودم و روی از گردشِ آسمان در هم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعتِ پایپوشی نداشتم. به جامعِ کوفه درآمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت. سپاسِ نعمتِ حق به جای آوردم و بر بیکفشی صبر کردم.
۲
مرغِ بریان به چشمِ مَردمِ سیر
کمتر از برگِ تَرّه بر خوان است
۳
وآنکه را دستگاه و قوَّت نیست
شلغمِ پخته، مرغِ بریان است
تصاویر و صوت














نظرات
محمد باقر انصاری