سعدی

سعدی

حکایت شمارهٔ ۲۷

مشت‌زنی را حکایت کنند که از دهرِ مخالف به فغان آمده و حلقِ فراخ از دستِ تنگ به جان رسیده، شکایت پیشِ پدر بُرد و اجازت خواست که: عزمِ سفر دارم، مگر به قوَّتِ بازو دامنِ کامی فرا چنگ آرم.

۲

فضل و هنر ضایع است تا ننمایند

عود بر آتش نهند و مُشک بسایند

پدر گفت: ای پسر! خیالِ مُحال از سر به‌دَر‌ کُن و پایِ قناعت در دامنِ سلامت کش که بزرگان گفته‌اند: دولت نه به کوشیدن است، چاره کم جوشیدن است.

۴

کس نتواند گرفت دامنِ دولت به زور

کوشش‌ِ بی‌فایده‌ست وَسْمه بر ابرویِ کور

۵

اگر به هر سرِ موییت صد خِرَد باشد

خِرَد به کار نیاید‌، چو بختْ بد باشد

پسر گفت: ای پدر! فوایدِ سفر بسیار است؛ از نُزهَتِ خاطر و جَرِّ منافع و دیدنِ عجایب و شنیدنِ غرایب و تفرّجِ بُلْدان و مجاورتِ خُلّان و تحصیلِ جاه و ادب و مزیدِ مال و مُکتَسَب و معرفتِ یاران و تجرِبتِ روزگاران، چنانکه سالکانِ طریقت گفته‌اند:

۷

تا به دکّان و خانه درگِرَوی

هرگز ای خام‌، آدمی نشَوی

۸

برو اندر جهان تفرّج کن

پیش از آن روز کز جهان برَوی

پدر گفت: ای پسر! منافعِ سفر چنین که گفتی بی‌شمار است ولیکن مُسَلَّم پنج طایفه راست:

نخستین: بازرگانی که با وجودِ نعمت و مُکنَت، غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردانِ چابک. هر روز به شهری و هر شب به مَقامی و هر دم به تفرّجگاهی از نعیمِ دنیا مُتَمَتِّع.

۱۱

مُنْعِم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست

هر جا که رفت خیمه زد و خوابگاه ساخت

۱۲

و‌آن را که بر مرادِ جهان نیست دسترس

در زاد‌و‌بومِ خویش غریب است و ناشناخت

دوم: عالِمی که به منطقِ شیرین و قوّتِ فصاحت و مایهٔ بلاغت هر جا که روَد به خدمتِ او اِقدام نمایند و اِکرام کنند.

۱۴

وجودِ مردمِ دانا مثالِ زرِّ‌ طِلی‌ست

که هر کجا بروَد قدر و قیمتش دانند

۱۵

بزرگ‌زادهٔ نادان به شَهْرَوا مانَد

که در دیارِ غریبش به هیچ نستانند

سِیُم: خوبرویی که درونِ صاحب‌دلان به مخالطتِ او میل کند که بزرگان گفته‌اند: اندکی جمال به از بسیاریِ مال، و گویند: رویِ زیبا مرهمِ دل‌های خسته است و کلیدِ درهای بسته؛ لاجَرَم صحبتِ او را همه‌جای غنیمت شناسند و خدمتش را منّت دانند.

۱۷

شاهد آنجا که روَد، حرمت و عزّت بیند

ور برانند به قهرش پدر و مادر و خویش

۱۸

پرِ طاووس در اوراقِ مَصاحِف دیدم

گفتم: این مَنْزِلت از قدرِ تو می‌بینم بیش

۱۹

گفت: خاموش که هر کس که جَمالی دارد

هر کجا پای نهد، دست ندارندش پیش

۲۰

چون در پسر مُوافِقی و دلبری بوَد

اندیشه نیست، گر پدر از وی بَری بوَد

۲۱

او گوهر است‌، گو صدفش در جهان مباش

دُرِّ یتیم را همه‌کس مشتری بوَد

چهارم: خوش‌آوازی که به حنجرهٔ داوودی آب از جَرَیان و مرغ از طَیَران باز‌دارد؛ پس به وَسیلتِ این فَضیلت، دلِ مشتاقان صید کند و اربابِ معنی به مُنادِمَتِ او رغبت نمایند و به انواع خدمت کنند.

۲۳

سَمْعی اِلیٰ حُسْنِ الْاَغانی

مَنْ ذَا الَّذی جَسَّ الْمَثانی؟

۲۴

چه خوش باشد آهنگِ نرمِ حَزین

به گوشِ حریفانِ مستِ صَبوح

۲۵

به از رویِ زیباست آوازِ خوش

که آن حَظِّ نفس است و این قوتِ روح

یا کمینه پیشه‌وری که به سعیِ بازو کَفافی حاصل کند تا آبروی از بهرِ نان ریخته نگردد، چنان که خردمندان گفته‌اند:

۲۷

گر به غریبی روَد از شهرِ خویش

سختی و محنت نبَرَد پینه‌دوز

۲۸

ور به خرابی فتَد از مملکت

گُرسَنه خفتَد مَلِکِ نیمروز

چنین صفت‌ها که بیان کردم، ای فرزند، در سفر موجبِ جمعیّتِ خاطر است و داعیهٔ طِیبِ عیش. و آن‌که از این جمله بی‌بهره است، به خیالِ باطل در جهان بروَد و دیگر کسش نام و نشان نشنود.

۳۰

هر آن که گردشِ گیتی به کینِ او برخاست

به غیرِ مصلحتش رهبری کند ایّام

۳۱

کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید

قضا همی‌بَرَدش تا به سویِ دانهٔ دام

پسر گفت: ای پدر! قولِ حکَما را چگونه مخالفت کنیم؟ که گفته‌اند: رزق اگرچه مقسوم است‌، به اسباب‌ِ حُصول‌، تعلّقْ شرط است و بلا اگرچه مقدور، از ابواب‌ِ دخولِ آن احتراز واجب.

۳۳

رزق اگر‌چند بی‌گمان برسد

شرطِ عقل است، جُستن از درها

۳۴

ورچه کس بی‌اجل نخواهد مُرد

تو مرو در دهانِ اژدرها

در این صورت که منم با پیلِ دَمان بزنم و با شیرِ ژیان پنجه در‌افکنم؛ پس مصلحت آن است ای پدر، که سفر کنم کز این بیش طاقتِ بینوایی نمی‌آرم.

۳۶

چون مرد درفتاد ز جای و مقامِ خویش

دیگر چه غم خورَد؟ همه آفاق جایِ اوست

۳۷

شب هر توانگری به سرایی همی‌روند

درویش هرکجا که شب آمد، سرایِ اوست

این بگفت و پدر را وداع کرد و همّت خواست و روان شد و با خود همی‌گفت:

۳۹

هنروَر چو بختش نباشد به کام

به جایی روَد کش ندانند نام

همچنین تا برسید به کنارِ آبی که سنگ از صلابتِ او بر سنگ همی‌آمد و خروش به فرسنگ می‌رفت.

۴۱

سهمگن آبی که مرغابی در او ایمن نبودی

کمترین موج، آسیا‌سنگ از کنارش در‌رُبودی

گروهی مردمان را دید هر یک به قراضه‌ای در معبر نشَسته و رختِ سفر بسته. جوان را دستِ عطا بسته بود، زبانِ ثنا برگشود؛ چندان که زاری کرد یاری نکردند. ملّاحِ بی‌مروَّت به خنده برگردید و گفت:

۴۳

زر نداری نتوان رفت به زور از دریار

زور‌ِ دَه‌مَرده چه باشد‌؟ زرِ یک‌مَرده بیار‌!

جوان را دل از طعنهٔ ملّاح به‌هم برآمد، خواست که از او انتقام کَشد، کَشتی رفته بود. آواز داد و گفت: اگر بدین جامه که پوشیده دارم قناعت کنی، دریغ نیست. ملّاح طمع کرد و کَشتی بازگردانید.

۴۵

بدوزد شَرَه‌، دیدهٔ هوشمند

در‌آرَد طمع‌، مرغ و ماهی به بند

چندان که ریش و گریبان به دستِ جوان افتاد، به خود درکشید و بی‌مُحابا کوفتن گرفت. یارش از کَشتی به‌در‌آمد تا پشتی کند؛ همچنین درشتی دید و پشت بداد. جز این چاره نداشتند که با او به مصالحت گرایند و به اجرت مُسامحت نمایند؛ کُلُّ مُدٰاراةٍ صَدَقَةٌ.

۴۷

چو پرخاش بینی تحمّل بیار

که سهلی ببندد درِ کارزار

۴۸

به شیرین‌زبانیّ و لطف و خوشی

توانی که پیلی به مویی کشی

به عذرِ ماضی در قدمش فتادند و بوسهٔ چندی به نفاق بر سر و چشمش دادند؛ پس به کَشتی درآوردند و روان شدند تا برسیدند به ستونی از عمارتِ یونان در آب ایستاده. ملّاح گفت: کَشتی را خَلَل هست؛ یکی از شما که دلاور‌تر است باید که بدین ستون بروَد و خِطامِ کَشتی بگیرد تا عمارت کنیم. جوان به غرورِ دلاوری که در سر داشت، از خصمِ دل‌آزرده نیندیشید و قولِ حکما که گفته‌اند: هر که را رنجی به دل رسانیدی، اگر در عقبِ آن صد راحت برسانی، از پاداشِ آن یک رنجش ایمن مباش، که پیکان از جراحت به‌درآید و آزار در دل بمانَد.

۵۰

چه خوش گفت بَکْتاش با خَیْل‌ْتاش

چو دشمن خراشیدی، ایمن مباش

۵۱

مشو ایمن، که تَنگ‌دل گَردی

چون ز دستت دلی به تَنگ آید

۵۲

سنگ بر بارهٔ حصار مزن

که بوَد کز حصار سنگ آید

چندان که مِقْوَدِ کَشتی به ساعد برپیچید و بالایِ ستون رفت، ملّاح زِمام از کَفَش درگسلانید و کَشتی براند. بیچاره متحیّر بماند. روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید. سِیُم خوابش گریبان گرفت و به آب انداخت. بعدِ شبانروزی دگر بر کنار افتاد، از حیاتش رمقی مانده. برگِ درختان خوردن گرفت و بیخِ گیاهان برآوردن، تا اندکی قوَّت یافت. سر در بیابان نهاد و همی‌رفت تا تشنه و بی‌طاقت به سرِ چاهی رسید، قومی بر او گِرد آمده و شربتی آب به پشیزی همی‌آشامیدند. جوان را پشیزی نبود. طلب کرد و بیچارگی نمود، رحمت نیاوردند. دستِ تعدّی دراز کرد، میسَّر نشد. به ضرورت تنی چند را فروکوفت، مردان غلبه کردند و بی‌محابا بزدند و مجروح شد.

۵۴

پشّه چو پُر شد، بزند پیل را

با همه تندی و صلابت که اوست

۵۵

مورچگان را چو بوَد اتّفاق

شیرِ ژیان را بدرانند پوست

به حکمِ ضرورت در پیِ کاروانی افتاد و برَفت؛ شبانگه برسیدند به مقامی که از دزدان پرخطر بود. کاروانیان را دید لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده. گفت: اندیشه مدارید که یکی منم در این میان که به تنها پنجاه مَرد را جواب دهم و دیگر جوانان هم یاری کنند. این بگفت و مردمِ کاروان را به لافِ او دل قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند و به زاد و آبش دستگیری واجب دانستند. جوان را آتشِ معده بالا گرفته بود و عنانِ طاقت از دست رفته؛ لقمه‌ای چند از سرِ اشتها تناول کرد و دَمی چند آب در سَرش آشامید تا دیوِ درونش بیارمید و بخفت. پیرمردی جهان‌دیده در آن میان بود. گفت: ای یاران! من از این بدرقهٔ شما اندیشناکم، نه چندان که از دزدان؛ چنان که حکایت کنند که عربی را دِرَمی چند گِرد آمده بود و به شب از تشویشِ لوریان در خانه تنها خوابش نمی‌برد؛ یکی را از دوستان پیشِ خود آورد تا وحشتِ تنهایی به دیدارِ او منصرف کُند و شبی چند در صحبتِ او بود. چندان که بر درم‌هاش اطّلاع یافت، ببُرد و بخورد و سفر کرد. بامدادان دیدند عرب را گریان و عریان. گفتند: حال چیست؟ مگر آن درم‌های تو را دزد بُرد؟ گفت: لٰا وَللّهِ! بدرقه بُرد.

۵۷

هرگز ایمن ز مار ننشستم

که بدانستم آنچه خصلتِ اوست

۵۸

زخمِ دندانِ دشمنی بَتَر است

که نماید به چشمِ مردم، دوست

چه دانید اگر این هم از جملهٔ دزدان باشد که به عیّاری در میانِ ما تعبیه شده است تا به وقتِ فرصت یاران را خبر کند‌؟ مصلحت آن بینم که مر او را خفته بمانیم و برانیم. جوانان را تدبیرِ پیر استوار آمد و مهابتی از مشت‌زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. آن‌گه خبر یافت که آفتابش در کتف تافت؛ سَر برآورد و کاروان رفته دید. بیچاره بسی بگردید و ره به جایی نبُرد؛ تشنه و بی‌نوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همی‌گفت:

۶۰

مَنْ ذٰا یُحَدِّثُنی وَ زُمَّ الْعیسُ

مٰا لِلْغریبِ سِوَیَ الْغَریبِ اَنیسُ

۶۱

درشتی کند با غریبان کسی

که نابوده باشد به غربت بسی

مسکین در این سخن بود که پادشه‌پسری به صید از لشکریان دورافتاده بود، بالای سرش ایستاده، همی‌شنید و در هیأتش نگه می‌کرد، صورتِ ظاهرش پاکیزه و صورتِ حالش پریشان؛

پرسید: از کجایی و بدین جایگه چون افتادی؟ برخی از آنچه بر سرِ او رفته بود اعادت کرد. ملک‌زاده را بر حالِ تباهِ او رحمت آمد؛ خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا به شهرِ خویش آمد. پدر به دیدارِ او شادمانی کرد و بر سلامتِ حالش شُکر گفت. شبانگه ز آنچه بر سرِ او گذشته بود: از حالتِ کَشتی و جورِ ملّاح و روستایان بر سرِ چاه و غدرِ کاروانیان با پدر می‌گفت. پدر گفت: ای پسر! نگفتمت هنگامِ رفتن که تهیدستان را دستِ دلیری بسته است و پنجهٔ شیری شکسته؟

۶۴

چه خوش گفت آن تهی‌دستِ سلحشور:

جویِ زر بهتر از پنجاه من زور.

پسر گفت: ای پدر! هر آینه تا رنج نبَری، گنج برنداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی و تا دانه پریشان نکُنی خرمن برنگیری؛

نه بینی به اندک‌مایه رنجی که بردم چه تحصیلِ راحت کردم و به نیشی که خوردم چه مایه عسل آوردم؟

۶۷

گرچه بیرون ز رزق نتوان خوَرد

در طلب کاهلی نشاید کرد

۶۸

غوّاص اگر اندیشه کند کامِ نهنگ

هرگز نکند دُرِّ گرانمایه به چنگ

آسیا‌سنگِ زیرین متحرّک نیست، لاجَرَم تحمّلِ بارِ گران همی‌کند.

۷۰

چه خورَد شیرِ شَرزه در بنِ غار؟

بازِ افتاده را چه قوت بوَد؟

۷۱

تا تو در خانه صید خواهی کرد

دست و پایت چو عنکبوت بوَد

پدر گفت: ای پسر! تو را در این نوبت فلک یاوری کرد و اقبال رهبری، که صاحب‌دولتی در تو رسید و بر تو ببخشایید و کسرِ حالت را به تفقّدی جَبر کرد و چنین اتّفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد؛ زنهار تا بدین طمع دگرباره گِردِ ولع نگردی.

۷۳

صیّاد نه هر بار شَگالی ببَرَد

افتد که یکی روز پلنگش بخورَد

چنان که یکی را از ملوکِ پارس نگینی گرانمایه بر انگشتری بود، باری به حکمِ تفرّج با تنی چند خاصّان به مصلّایِ شیراز برون رفت. فرمود تا انگشتری را بر گنبدِ عَضُد نصب کردند تا هر که تیر از حلقهٔ انگشتری بگذراند، خاتم او را باشد. اتّفاقاً چهارصد حُکم‌انداز که در خدمتِ او بودند جمله خطا کردند، مگر کودکی بر بام رباطی که به بازیچه تیر از هر طرفی می‌انداخت؛ بادِ صبا تیرِ او را به حلقهٔ انگشتری دربگذرانید و خلعت و نعمت یافت و خاتم به وی ارزانی داشتند. پسر تیر و کمان را بسوخت. گفتند: چرا کردی؟ گفت: تا رونقِ نخستین بر جای مانَد.

۷۵

گه بوَد کز حکیمِ روشن‌رای

برنیاید درست تدبیری

۷۶

گاه باشد که کودکی نادان

به غلط بر هدف زنَد تیری

تصاویر و صوت

کلیات سعدی به تصحیح محمدعلی فروغی، چاپخانهٔ بروخیم، ۱۳۲۰، تهران » تصویر 217
گلستان سعدی به خط محمدحسین کشمیری و نقاشی مانوهار داس نسخهٔ کتابخانهٔ دیجیتال دانشگاه کمبریج » تصویر 144
کلیات سعدی نسخهٔ ۱۰۳۴ هجری قمری » تصویر 137
کلیات شیخ سعدی علیه الرحمه به خط محمد حسینی اصفهانی - گلستان مورخ ۱۲۵۹ هجری قمری » تصویر 89
گلستان به خط شکستهٔ خوانا و زیبا تحریر شده در دارالخلافهٔ طهران » تصویر 68
گلستان سعدی به خط خوانا و زیبای میرزا محمدحسین شیرازی سال ۱۲۷۱ هجری قمری » تصویر 156
گلستان سعدی به خط کاتب سلطانی میر علی حسینی به سال ۹۷۵ هجری قمری در بخارا » تصویر 138
گلستان سعدی به خط کاتب سلطانی میر علی حسینی به سال ۹۷۵ هجری قمری در بخارا » تصویر 148
گلستان به همراه بوستان در حاشیه » تصویر 125
گلستان سعدی خوشنویسی شده و مذهب مورخ بیستم شوال ۱۱۳۵ هجری قمری » تصویر 171
گلستان سعدی خوشنویسی شده و مذهب مورخ بیستم شوال ۱۱۳۵ هجری قمری » تصویر 199
گلستان به خط توسط عبداللطیف شروانى سال ۹۷۱ هجری قمری » تصویر 149
گلستان با بوستان در حاشیه به خط محمدرضا تبریزی سنهٔ ۹۸۰ هجری قمری » تصویر 172
کلیات سعدی مذهب و مصور نسخه‌برداری شده توسط عبدالله بن شیخ مرشد الکاتب در قرن دهم هجری » تصویر 133
کلیات سعدی مذهب و مصور نسخه‌برداری شده توسط عبدالله بن شیخ مرشد الکاتب در قرن دهم هجری » تصویر 146
کلیات سعدی مذهب و مصور نسخه‌برداری شده در ۹۲۶ هجری قمری » تصویر 172
گلستان بایسنقری موزهٔ چستر بیتی کتابت به سال ۸۳۰ هجری قمری در هرات » تصویر 53
شرح گلستان دکتر محمد خزائلی » تصویر 469
گلستان سعدی منسوب به یاقوت مستعصمی » تصویر 73
Marooned at sea, from Prince Baysunghur's Rose Garden (Gulistan) by Sa`diObject no:    Per 119.29 Title:    Marooned at sea, from Prince Baysunghur's Rose Garden (Gulistan) by Sa`di Artist and production place:    Amir Khalil    HeratCalligrapher and production place:    Ja`far al-Baysunghuri    HeratProduction date:    1427 (830H)

نظرات

user_image
صدیق ریگی
۱۳۸۹/۰۷/۰۷ - ۱۷:۰۶:۰۳
بیت آخر ناقص است.اگر بنگرید خواهید دانست که تک «گاه باشد که کودکی نادان ... به غلط بر هدف زند تیری» که به تنهایی گذاشته شده نمی تواند بدون قافیه باشد. زیرا اصل آن دوبیتی زیر است «گه بود کز حکیم روشن رای ... برنیاید درست تدبیری/گاه باشد که کودکی نادان... به غلط بر هدف زند تیری»همان طور که میبینید بیت اول آن از قلم افتاده. من خود شخصا با کتاب گلستان آنرا چک کردم. کتاب گلستان بنده «گلستان، مقدمه و شرح دکتر احمدی گیوی، موسسه انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی» است.
پاسخ: با تشکر، بیت جاافتاده مطابق فرموده اضافه شد.
user_image
. دکتر شکوهی
۱۳۹۱/۰۲/۱۴ - ۰۰:۰۲:۴۴
در پی بیت زیر یک بیت جا افتاده است. آن را بیافزایید:چو پرخاش بینی تحمل بیارکه سهلی ببندد در کار زاربه شیرین زبانی و لطف و خوشیتوانی که پیلی به مویی کشی
user_image
بهزاد علوی (باب)
۱۳۹۱/۱۱/۱۱ - ۱۳:۲۳:۱۷
بعد إز شماره گذاری ابیات، بین بیت 6 و 7 تا آنجا که به خاطر دارم این بیت باید أضافه شرد:پر طاووس در أوراق مصاحف دیدم. گفتم این منزلت از قدر تو میبینم بیشگفت خامش که هر ...
user_image
بهمن صباغ زاده
۱۳۹۲/۰۲/۱۴ - ۱۱:۵۵:۵۴
بزرگ‌زاده‌ی نادان به شهروا مانددر این مصراع نکته‌ای هست و آن اصطلاح شهر روا یا شهر روان و یا شَهْرَوا است و معنی آن زر و سیم ناسره و تقلبی است که در محدوده‌ی جغرافیایی کوچکی رایج است و در همه جا رواج ندارد که مخالف آن همان زر طلی است که د رهمه جا رواج دارد و در بیت قبل آمده است. برخی گمان کرده‌اند فعل این مصرع وا ماندن است در صورتیکه ماندن به معنی شبیه بودن است و این معنی که بزرگ‌زاده‌ی نادان به پول ناسره شبیه است با مصرع دوم کامل می‌شودکه در دیار غریبش به هیچ نستاننداین لغت در اشعار دیگر شاعران نیز آمده من جمله:نقره‌ی ما اگر چه شهر رواستپیش نقاد رای او شد ردشرف شفروه - قرن 6
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۲/۱۴ - ۱۶:۳۱:۱۳
بهمن زهازه که وهومنه هستی درود به تو ، نمی دانستم بجاش یک لغت یاد میدم ناب در اصل اناب بوده است یعنی بدون اب و میدانیم که بی اب خیلی چیزها مثل بؤ کردنیها خالص تر است و سر هم یعنی خالص
user_image
منوچهر تلارمی
۱۳۹۴/۰۸/۲۴ - ۱۵:۳۰:۴۷
با سلام وسپاس از زحمات جبران نا پذیر شما به فر هنگ وادب فارسی قسمت هایی از داستان حذف شده است1در سطر2 دامنی فرا چتگ آرمفضل وهنر ضایع است تا ننمایند.....عود بر آتش نهند و مشک بسایند2-بعد از چاره کم جوشیدن است کس نتواند گرفت دامن دولت به زور ........ کوشش بی فایده است وسمه بر ابروی کور 3-سالکان طریقت گفته اند......تا به دکان وخانه در گروی.....هر گز ای خام آدمی نشوی4- هر روزی به شهری .. (ی)بعد از روزی زاید است5- از نعیم دنیا متمتع....منعم به کوه ودشت وبیابان غریب نیست.......هر جا که رفت خیمه زد وبارگاه ساخت6-....پدر و مادر خویشپر طاووس در اوراق مصاحف دیدم....گفتم این منزلت از قدر تو می بینم بیش7-.......ندارندش پیشچون در پسر موافقیو دلبری بود......انیشه نیست گر پدر از وی بری بود 8- (ی)در اربابی معنی زاید است9-بیت عربی سمعی الی ..بعد از خدمت کنند قرار دارد10-بعد از نام ونشان نشنود....هر آن که گردش گیتی به کین او بر خاستبه غیر مصلحتش رهبری کند ایام11-بعد از دانه ودام .پسر گفت:ای پدر قول حکما را چگونه مخالفت کنیم که گفته اند:رزق اگر جه مقسوم است،به اسباب حصول،تعلق شرط است و بلا اگر چه مقدور،از ابواب دخول آن احتراز واجب12-بعد از جستن از در ها ...ور چه کس بی اجل نخواهد مردتو مرو در دهان اژدرها13بعد ازطاقت بی نوایی نمی آرم.چون مرد در فتاد زجای و مقام خویشدیگر جه غم خورد همه آفاق جای اوست14 بعد از سرای اوستاین بگفت :وپدر را وداع کرد وهمت خواست و روان شد وبا خود همی گفت:15-بعد از ندانند نام ... همچنین تا برسید به کنار آبیکه سنگ از صلابت او بر سنگ همی آمدوخروش...16-بعد از در کارزاربه شیرین زبانی ولطف و خوشی.....توانی که پیلی به مویی کشی17-(ی) در نیندیشیدی زاید است18بعد از ایمن مباشمشو ایمن که تنگ دل گردی... چون زدستت دلی به تنگ آید19-ب.ع از مجروح شد پشه چو پر شد بزند پیل را..... با همه تندی وصلابت که اوست
user_image
۷
۱۳۹۵/۰۹/۱۷ - ۱۵:۰۵:۵۱
این حکایت به گونه درست و بی کاستی:مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف به فغان آمده بود و خلق فراخ از دست تنگ بجان رسیده. شکایت پیش پدر برد و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر به قوت بازو دامن کامی فراچنگ آرمفــضــل و هـنـر ضــایـعــســت تــا نـنـمـایـنـد عـود بــر آتــش نـهـنـد و مـشـک بــســایـنـدپدر گفت: ای پسر خیال محال از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان گفته اند: دولت نه بکوشیدنست چاره کم جوشیدنست.کــس نــتــوانـد گــرفــت دامــن دولــت بــزور کوشـش بـیفـایدسـت وسـمه بـرابـر وی کورچــــه کــــنــــد زورمــــنــــد وارون بــــخــــت بـــازوی بـــخــت بـــه کــه بـــازوی ســخــتاگــر بــهـر ســر مـوئیـت صــد خــرد بــاشــد خــرد بــکـار نـیـایـد چــو بــخــت بــد بــاشـدپسر گفت: ای پدر فوائد سفر بسیار است از نزهت خاطر و جر منافع، و دیدن عجایب و شنیدن غرایب، و تفرج بلدان و محاورت خلان، و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب، و معرفت یاران و تجربت روزگاران. چنانکه سالکان طریقت گفتهتـــــا بــــــدکـــــان و خـــــانـــــه در گـــــروی هــــرگــــز ای خـــــام آدمــــی نــــشـــــویبـــــرو انــــدر جـــــهــــان تـــــفـــــرج کـــــن پــــیـــش از آن روز کــــز جــــهــــان بــــرویپدر گفت: ای پسر منافع سفر چنین که گفتی بسیار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست. نخستین بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت، غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک. هر روز بشهری و هر شب بمقامی و مردم بتفرجگاهی از نعیم دنیا متمتع.منعم بـکوه و دشـت و بـیابـان غریب نیسـت هر جـا که رفت خیمه زد و خـوابـگاه ساخـتو آنـرا کـه بـر مـراد جـهان نیسـت دسـتـرس در زاد و بـوم خـویش غریبـست و ناشناخـتدوم عالمی که بمنطق شیرین و قوت فصاحت و مایه بلاغت، هرجا که رود بخدمت او اقدام نمایند و اکرام کنندوجــود مـردم دانـا مــثــال زر طــلــی اســت کـه هر کـجـا کـه رود قـدر و قـیمـتـش دانـنـدبـــزرگ زاده نـــادان بـــه شـــهـــروا مـــانـــد کـه در دیـار غـریـبــش بـه هـیـچ نـسـتـانـنـدسیم خوبروئی که درون صاحبدلان بمخالطت او میل کند، که بزرگان گفته اند: اندکی جمال به از بسیاری مال، و گویند: روی زیبا مرهم دلهای خسته است و کلید درهای بسته. لاجرم صحبت او را همه جای غنیمت شناسند و خدمتش را منت دانندشـاهـد آنـجـا کـه رود حـرمـت و غـزت بـیـنـد ور بــرانـنـد بــقــهـرش پــدر و مـادر خــویـشپـــر طـــاوس در اوراق مـــصـــاحـــف دیـــدم گفـتـم این منزلت از قـدر تـو می بـینم بـیشگفـت خـاموش که هر کـس که جـمالی دارد هـر کـجـا پـای نـهـد دسـت نـدارنـدش پـیش***چــون در پــسـر مـوافـقـتــی و دلـبــری بــود انـدیـشـه نـیـسـت گـر پـدر از وی بــری بــوداو گـوهرسـت، گـو صـدفـش در میان مـبـاش در یـتــیـم را هــمــه کــس مــشــتــری بــودچهارم خوش آوازیکه بحنجره داودی آب از جریان و مرغ از طیران بازدارد. پس بوسیلت این فضیلت دل مشتاقان صید کند. و ارباب معنی بمنادمت او رغبت نمایند و بانواع خدمت کنندســـمـــعـــی الـــی حـــســـن الـــاغـــانــی مـــن ذاالــــذی حــــبــــس الـــمـــثــــانـــیچـــه خـــوش بــــاشـــد آواز نـــرم حـــزیـــن بـــگـــوش حـــریــفـــان مـــســـت صـــبـــوحبـــــه از روی زیــــبـــــاســـــت آواز خـــــوش کــه آن خـــط نــفـــســـت و ایــن قــوت روحیا کمینه پیشه وری که بسعی بازو کفافی حاصل کند، تا آبروی از بهر نان ریخته نگردد چنانکه خردمندان گفته اندگــر بـــغـــریــبـــی رود از شـــهــر خـــویــش ســخــتــی و مـحــنـت نـکــشــد پــیـنـه دوزور بــــخـــرابــــی فـــتــــد از مـــمـــلـــکـــت گـــرســـنــه خـــفـــتـــد مــلـــک نــیــمـــروزچنین صفتها که بیان کردم ای پسر در سفر موجب جمعیت خاطرست و داعیه طیب عیش. و آنکه از این جمله بی بهره است بخیال باطل در جهان برود و دیگر، کسش نام و نشان نشنودهر آنکـه گـردش گیتـی بـکـین او بـرخـاسـت بــغــیـر مـصــلــحــتــش رهـبــری کــنـد ایـامکـبــوتــری کـه دیـگـر آشـیـان نـخـواهـد دیـد قـضـا هـمـی بــردش تـا بـسـوی دانـه و دامپسر گفت: ای پدر قول حکما را چگونه مخالفت کنیم که گفته اند: رزق اگر چه مقسومست باسباب حصول آن تعلق شرطست. و بلا اگرچه مقدور از ابواب دخول آن احتراز واجبرزق اگـــر چـــنـــد بـــیـــگـــمـــان بــــرســـد شــرط عــقــلــســـت جـــســتـــن از درهــاور چــه کــس بـــی اجـــل نــخــواهــد مــرد تـــــــــو مـــــــــرو در دهـــــــــان اژدهـــــــــادر این صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه درافکنم. پس مصلحت آنست ای پدر که سفر کنم کزین بیش طاقت بینوائی نمی آرمچـون مـرد بــرفـتـاد ز جـای و مـقـام خـویـش دیگر چـه غم خـورد همه آفاق جـای اوسـتشـب هـر تـوانـگـری بــسـرائی هـمـی رونـد درویش هر کجـا که شب آید سـرای اوسـتاین بگفت و پدر را وداع کرد و همت خواست و روان شد و با خود همی گفتهــنــرور چــو بـــخــتــش نــبـــاشــد بــکــام بــــجــــائی رود کــــش نــــدانــــنــــد نــــامهمچنین تا برسید بکنار آبی که سنگ از صلابت او بر سنگ همی آمد و خروش بفرسنگ همیرفتسهمگین آبی که مرغابی در او ایمن نبودی کمترین موج آسیا سنگ از کنارش در ربودیگروهی مردمانرا دید هر یک بقراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. جوانرا دست عطا بسته بود. زبان ثنا برگشود چندانکه زاری کرد یاری نکردندبــی زر نــتــوانــی کــه کــنـی بــر کــس زور ور زر داری بـــــزور مـــــحـــــتـــــاج نـــــه ایملاح بی مروت ازو بخنده برگردید و گفتزر نـــداری نـــتــــوان رفــــت بــــزور از دریـــا زور ده مـرده چـه بــاشـد زر یـک مـرده بــیـارجوانرا دل از طعنه ملاح بهم برآمد. خواست که از او انتقام کشد کشتی رفته بود آواز داد و گفت: اگر بدین جامه که پوشیده ام قناعت کنی دریغ نیست ملاح طمع کرد و کشتی بازگردانیدبــــدوزد شــــره دیــــده هــــوشــــمــــنــــد درآرد طـــمـــع مـــرغ و مـــاهـــی بـــبـــنـــدچندانکه ریش و گریبانش بدست جوان افتاد بخود درکشید و بی محابا فروگوفت یارش از کشتی بدرآمدتا پشتی کند همچنین درشتی دید و پشت بداد. جز این چاره ندانستند که با او بمصالحت گرایند و باجرت کشتی مسامحت نمایندچــو پـــرخــاش بـــیــنــی تـــحــمــل بـــیــار کــــه ســــهـــلـــی بــــبــــنـــدد در کــــارزاربــشــیــریـن زبــانــی و لــطــف و خــوشــی تـــوانــی کــه پـــیــلــی بـــمــوئی کــشــیلـطــافــت کــن آنـجــا کــه بــیـنـی ســتــیـز نـــــبـــــرد قـــــز نــــرم را تـــــیــــغ تـــــیــــزبعذر ماضی در قدمش افتادند و بوسه چند بنفاق بر سر و چشمش دادند پس بکشتی درآوردند و روان شدند. تا برسیدند بستونی از عمارت یونان در آب ایستاده.ملاح گفت: کشتی را خللی هست یکی از شما که زورآورتر است باید که بدین ستون برود و خطام کشتی بگیرد تا عمارت کنیم.جوان بغرور دلاوری که در سر داشت از خصم دلآزرده نیندیشید و قول حکما معتبر نداشت که گفته اند: هرکرا رنجی بدل رسانیدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش یک رنجش ایمن مباش که پیکان از جراحت بدرآید و آزار در دل بماندچـه خـوش گـفـت بـکـتـاش بــا خـیـل تـاش: چــو دشــمـن خــراشــیـدی ایـمـن مــبــاش***مـــشـــو ایــمـــن کـــه تـــنـــگـــدل گـــردی چـــون ز دســـتـــت دلـــی بــــتـــنـــگ آیـــدســـــنــــگ بـــــر بـــــاره حـــــصــــار مــــزن کـــه بــــود کــــز حــــصــــار ســــنـــگ آیـــدچندانکه مقود کشتی به ساعد برپیچید و بر بالای ستون رفت ملاح زمام از کفش درگسلانید و کشتی براند. بیچاره متحیر بماند.روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید. سوم روز خوابش گریبان گرفت و در آب انداخت. بعد از شبانروزی دگر بر کنار افتاد.از حیاتش رمقی مانده بود. برگ درختان خوردن گرفت و بیخ گیاهان برآوردن، تا اندکی قوت یافت. سر در بیابان نهاد و همی رفت تا تشنه و بی طاقت بسر چاهی رسید.قومی برو گرد آمده و شربتی آب بپشیزی همی آشامیدند جوانرا پشیزی نبود طلب کرد و بیچارگی نمود، و رحمت نیاوردند. دست تعدی دراز کرد میسر نشد. بضرورت تنی چند را فرو کوفت. مردان غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شدپـــشـــه چـــو پـــر شـــد بـــزنـــد پـــیـــل را بــا هـمـه تــنـدی و صــلــابــت کــه اوســتمــــورچــــگــــان را چــــو بـــــود اتـــــفــــاق شـــیـــر ژیـــانـــرا بــــدرانـــنـــد پــــوســــتبحکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و شبانگاه برسیدند بمقامی که از دزدان پر خطر بود. کاروانیانرا دید لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده.گفت: اندیشه مدارید که یکی منم درین میان که به تنها پنجاه مرد را جواب دهم و دیگر جوانان هم یاری کنند. این بگفت و مردم کاروان را به لاف او دل قوی شد و به صحبتش شادمانی کردند و بزاد و آبش دستگیری واجب دانستند.جوانرا آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند آب در سرش آشامید تا دیو درونش بیارامید و بخفت.پیرمردی جهاندیده در آن کاروان بود گفت: ای یاران من ازین بدرقه شما اندیشه ناکم نه چندانکه از دزدان. چنانکه حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و به شب از تشویش لوریان در خانه تنها خوابش نبردی.یکی را از دوستان پیش خود آورد تا وحشت تنهائی بدیدار او منصرف گرداند. شبی چند در صحبت او بود چندانکه بر درمهاش وقوف یافت ببرد و سفر کرد. بامدادان دیدند عربرا گریان و عریان. گفتند: حال چیست؟ مگر آن درمهای ترا دزد برد؟ گفت: لا ولله بدرقه بردهــرگـــز ایــمـــن ز مـــار نـــنـــشـــســـتـــم تــا بــدانـســتــم آنـچــه خــصــلــت اوســتزخـــم دنـــدان دشـــمـــنـــی تـــبــــرســـت کــه نــمــایــد بـــچـــشــم مــردم، دوســـتچه دانید اگر این هم از جمله دزدان باشد که بعیاری در میان ما تعبیه شده تا بوقت فرصت یاران را خبر کند پس مصلحت آن بینم که مراو را خفته بمانیم و برانیم.جوانرا تدبیر پیر استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوانرا خفته بگذاشتند. آنگه خبر یافت که آفتابش در کتف تافت.سر برآورد. کاروان را رفته دید. بیچاره بسی بگردید و ره بجائی نبرد. تشنه و بی نوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همی گفتمــــن ذایـــحــــدثــــنـــی وزم الــــعــــیـــس مــالــلــغــریــب ســـوی الــغــریــب انــیــسدرشــتـــی کــنــد بـــا غــریــبـــان کــســـی کــه نــابــوده بـــاشــد بـــغــربـــت بـــســیمسکین درین سخن بود که پادشه پسری بصید از لشکریان دورافتاده بود. بالای سرش ایستاده همی شنید و در هیأتش نگه میکرد. صورت ظاهرش پاکیزه دید و صفت حالش پریشان.پرسید: از کجائی و بدین جایگه چون افتادی؟ برخی از آنچه برسر او رفته بود اعادت کرد. ملک زاده را بر حال تباه او رحمت آمد خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی بفرستاد تا بشهر خویش آمد.پدر بدیدار او شادمانی کرد و بر سلامت حالش شکر گفت. شبانگه از آنچه بر سر او گذشته بود از حالت کشتی و جور ملاح و جفای روستائیان بر سر چاه و غدر کاروانیان در راه، با پدر همی گفت. پدر گفت: ای پسر نگفتمت هنگام رفتن که تهی دستانرا دست دلیری بسته است و پنجه شیری شکستهچـه خـوش گفت آن تـهی دسـت سلحـشور جـــوی زر بـــهـــتـــر از پـــنـــجـــاه مـــن زورپسر گفت: ای پدر هر آینه تا رنج نبری گنج برنداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری.نبینی باندک مایه رنجی که بردم چه تحصیل راحت کردم و بنیشی که خوردم چه مایه عسل آوردمگـــر چـــه بــــیـــرون ز رزق نـــتـــوان خـــورد در طـــلـــب کـــاهـــلـــی نـــشـــایـــد کـــردغــواص اگــر انــدیـشــه کــنــد کــام نـهـنـگ هــرگــز نــکــنــد در گــرانــمــایــه بــچــنــگآسیا سنگ زیرین متحرک نیست لاجرم تحمل بار گران همی کندچـــه خـــورد شـــیــر شـــرزه در بـــن غــار؟ بـــــاز افـــــتـــــاده را چـــــه قـــــوت بـــــود؟تـــا تـــو در خـــانــه صــیــد خـــواهــی کــرد دســـت و پـــایــت چـــو عــنــکــبـــوت بـــودپدر گفت: ای پسر ترا درین نوبت فلک یاوری کرد و اقبال رهبری که صاحب دولتی در تو رسید و بر تو ببخشائید و کسر حالت را بتفقدی جبر کرد، و چنین اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد. زنهار تا بدین طمع دگرباره گرد ولع نگردیصـــیــاد نــه هــربـــار شـــگـــالـــی بـــبـــرد افــتـــد کــه یــکــی روز پـــلــنــگــش بـــدردچنانکه یکی از ملوک پارس، نگین گرانمایه در انگشتری داشت. باری بحکم تفرج با تنی چند از خاصان به مصلای شیراز بیرون رفت فرمود تا انگشتری را بر گنبد عضد نصب کردند تا هر که تیر از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد.اتفاقا چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند جمله خطا کردند مگر کودکی که بر بام رباط ببازیچه تیر از هر طرف می انداخت، باد صبا تیر او را از حلقه انگشتری درگذرانید.خلعت و نعمت یافت و خاتم بوی ارزانی داشتند پسر تیر و کمانرا بسوخت. گفتند: چرا چنین کردی؟ گفت: تا رونق نخستین بر جای بماندگـــه بــــود کــــز حــــکــــیـــم روشــــن رای بـــــرنــــیــــایــــد درســــت تـــــدبـــــیــــریگــــاه بــــاشــــد کــــه کــــودکــــی نــــادان بــــغــــلــــط بـــــر هــــدف زنــــد تــــیــــری
user_image
علی
۱۳۹۷/۱۰/۱۸ - ۱۵:۵۴:۵۶
سمعی اِلی حُسن الاغانیمَنْ ذا الّذی جَسّ المثانی:گوش من به آوازها و سرودهای زیباستکیست که تارهای ساز را مالش دهد
user_image
حمیدرضا
۱۳۹۹/۰۱/۰۵ - ۰۱:۵۷:۰۶
من ذا یُحَدِّثُنی وَ زُمَّ العیسُما لِلغریبِ سِویَ الغریبِ اَنیسُ* ترجمه از شرح گلستان استاد خزائلی: کیست دیگر که با من به گفتگو بپردازد و حال آن که شتران مهار شدند و کاروانیان رفتند. برای غریب دمسازی جز غریب نیست.
user_image
افسانه چراغی
۱۴۰۰/۰۹/۱۰ - ۱۴:۴۸:۰۵
زاد و بوم درست نیست. زادبوم یعنی زادگاه، محل تولد. درواقع اضافه مقلوب است.
user_image
سام
۱۴۰۰/۱۰/۰۴ - ۰۲:۳۹:۰۹
بر مبنای این حکایت سعدی فیلمی ساخته شده بنام رانده شده (۱۳۶۸) با بازی رضا رویگری در نقش پسر نااهل قصه سعدی
user_image
ابراهیم رحمتی
۱۴۰۰/۱۰/۲۲ - ۰۵:۲۷:۳۳
این حکایت سعدی خیلی محافظه کارانه است و جستجو و خطرکردن را نهی می کند. به پذیرش وضع موجود و تسلیم پند می دهد...
user_image
امید صادقی
۱۴۰۱/۰۱/۱۷ - ۰۹:۴۸:۴۵
چرا سعدی در این حکایت و البته حکایت‌های دیگر بعضی از کلمات را به دامن تشبیه می‌کند؟ مانند دامن کامی، دامن سلامت، دامن دولت.   وجه شباهت دامن با این کلمات در چیست و چه مفهومی را می‌رساند؟ 
user_image
امید صادقی
۱۴۰۱/۰۱/۱۹ - ۰۸:۲۵:۵۱
در پاراگراف 1 منظور از حلق فراخ از دست تنگ به جان رسیده چیست؟ 
user_image
کوروش
۱۴۰۱/۰۹/۱۳ - ۲۱:۴۳:۱۴
عالی بود
user_image
محمد حسین شعفی
۱۴۰۲/۰۸/۰۳ - ۰۱:۳۸:۰۴
این بیت جا افتاده است چــــه کــــنــــد زورمــــنــــد وارون بــــخــــت بـــازوی بـــخــت بـــه کــه بـــازوی ســخــت
user_image
فرهود
۱۴۰۲/۰۹/۰۵ - ۲۱:۱۱:۰۷
گویا منظور از «زر یک مَرده» یعنی سکه‌ای که تصویر یک آدم بر آن نقش شده است. که معمولا سکه زر بوده است.
user_image
محسن رضایی
۱۴۰۲/۱۲/۰۳ - ۱۳:۵۴:۱۲
با سلام بسیار زیبا و حکیمانه بود