
سعدی
حکایت شمارهٔ ۳
جوانی خردمند از فنونِ فضایل حظّی وافر داشت و طبعی نافر. چندانکه در محافلِ دانشمندان نشستی، زبان سخن ببستی. باری پدرش گفت: ای پسر! تو نیز آنچه دانی، بگوی. گفت: ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم.
۲
نشنیدی که صوفییی میکوفت
زیرِ نعلینِ خویش میخی چند؟
۳
آستینش گرفت سرهنگی
که: بیا نعل بر ستورم بند
تصاویر و صوت















نظرات
mandarin
سیذ عبدالرضا
سید غبدالرضا
پاسخ داد: نه ؛ چون می ترسم چیزی از من بپرسند، و جوابش ندانم و شرمسار گردم . بحکم این مضمون که روزی یک درویشی داشت ته کفش خودش را چند تا میخ می کوبید وتعمیرش می کرد ، که در این حال، یک فرد حکومتی بهش رسید و با ادعای این که این بابای درویش؛ نعلبند ممکنه باشه، سر آستینش را گرفت و کشید که بیا نعل به سمهای اسب من هم بکوب !!
جواد مفاخری
مسلم
محمد ضیااحمدی
رنگارنگ
هادی
Mahmood Shams
اکبر احمدی
اکبر احمدی
پاسخ آن را بدانم مایۀ افتخار و مباهات من و شماست ولی اگر آنان دانسته یا ندانسته به آنچه می دانم نگاه نکنند و از آنچه می دانم نپرسند بلکه چیزی بپرسند و کاری بخواهند که من نمی دانم این باعث شرمساری و خجالت من می شود. این است که من لب به سکوت بسته ام و خاموشی برگزیده ام. پسر دانا این را گفت و پس از مکث کوتاهی با لبخند ادامه داد :
اکبر احمدی
امید