
سعدی
حکایت شمارهٔ ۱۴
رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و بی کران حقوق صحبت ثابت شده. آخر به سبب نفعی اندک، آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و با این همه از هر دو طرف دلبستگی بود که شنیدم روزی دو بیت از سخنان من در مجمعی همیگفتند:
۲
نگار من چو در آید به خنده نمکین
نمک زیاده کند بر جراحت ریشان
۳
چه بودی ار سر زلفش به دستم افتادی
چو آستین کریمان به دست درویشان
طایفه درویشان بر لطف این سخن نه که بر حسن سیرت خویش آفرین بردند و او هم در این جمله مبالغه کرده بود و بر فوت صحبت قدیم تأسف خورده و به خطای خویش اعتراف نموده. معلوم کردم که از طرف او هم رغبتی هست، این بیتها فرستادم و صلح کردیم:
۵
نه ما را در میان عهد و وفا بود
جفا کردی و بد عهدی نمودی
۶
به یک بار از جهان دل در تو بستم
ندانستم که برگردی به زودی
۷
هنوزت گر سر صلح است باز آی
کز آن مقبولتر باشی که بودی
تصاویر و صوت













نظرات
مازیار معمر
محمد عسگری
فضل الله شهیدی
راستین معتبرزاده