سعدی

سعدی

حکایت شمارهٔ ۲۰

قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سر خوش بود و نعل دلش در آتش. روزگاری در طلبش متلهف بود و پویان و مترصد و جویان و برحسب واقعه گویان:

۲

در چشم من آمد آن سهی سرو بلند

بربود دلم ز دست و در پای فکند

۳

این دیده شوخ می کشد دل به کمند

خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند

شنیدم که در گذری پیش قاضی آمد، برخی از این معامله به سمعش رسیده و زایدالوصف رنجیده. دشنام بی تحاشی داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بی حرمتی نگذاشت. قاضی یکی را گفت از علمای معتبر که هم عنان او بود:

۵

آن شاهدی و خشم گرفتن بینش

و آن عقده بر ابروی ترش شیرینش

در بلاد عرب گویند ضَربُ الحَبیبِ زَبیبُ.

۷

از دست تو مشت بر دهان خوردن

خوشتر که به دست خویش نان خوردن

همانا کز وقاحت او بوی سماحت همی آید.

۹

انگور نوآورده ترش طعم بود

روزی دو سه صبر کن که شیرین گردد

این بگفت و به مسند قضا باز آمد. تنی چند از بزرگان عدول در مجلس حکم او بودندی. زمین خدمت ببوسیدند که به اجازت سخنی بگوییم اگر چه ترک ادب است و بزرگان گفته‌اند:

۱۱

نه در هر سخن بحث کردن رواست

خطا بر بزرگان گرفتن خطاست

الا به حکم آن که سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگان است مصلحتی که بینند و اعلام نکنند، نوعی از خیانت باشد. طریق صواب آن است که با این پسر گرد طمع نگردی و فرش ولع درنوردی که منصب قضا پایگاهی منیع است تا به گناهی شنیع ملوث نگردانی و حریف این است که دیدی و حدیث این که شنیدی.

۱۳

یکی کرده بی آبرویی بسی

چه غم دارد از آبروی کسی

۱۴

بسا نام نیکوی پنجاه سال

که یک نام زشتش کند پایمال

قاضی را نصیحت یاران یکدل پسند آمد و بر حسن رای قوم آفرین خواند و گفت: نظر عزیزان در مصلحت حال من عین صواب است و مسئله بی جواب ولیکن،

۱۶

ملامت کن مرا چندان که خواهی

که نتوان شستن از زنگی سیاهی

۱۷

از یاد تو غافل نتوان کرد به هیچم

سر کوفته مارم نتوانم که نپیچم

این بگفت و کسان را به تفحص حال وی برانگیخت و نعمت بیکران بریخت و گفته‌اند هر که را زر در ترازوست، زور در بازوست و آن که بر دینار دسترس ندارد در همه دنیا کس ندارد.

۱۹

هر که زر دید سر فرو آورد

ور ترازوی آهنین دوش است

فی الجمله شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد. قاضی همه شب شراب در سر و شباب در بر. از تنعم نخفتی و به ترنم گفتی:

۲۱

امشب مگر به وقت نمی خواند این خروس

عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس

۲۲

یک دم که دوست فتنه خفته است زینهار

بیدار باش تا نرود عمر بر فسوس

۲۳

تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح

یا از در سرای اتابک غریو کوس

۲۴

لب بر لبی چو چشم خروس ابلهی بود

برداشتن به گفتن بیهوده خروس

قاضی در این حالت که یکی از متعلقان در آمد و گفت: چه نشستی خیز و تا پای داری گریز که حسودان بر تو دقّی گرفته‌اند بلکه حقی گفته تا مگر آتش فتنه که هنوز اندک است به آب تدبیری فرو نشانیم مبادا که فردا چو بالا گیرد عالمی فرا گیرد. قاضی متبسم در او نظر کرد و گفت:

۲۶

پنجه در صید برده ضیغم را

چه تفاوت کند که سگ لاید

۲۷

روی در روی دوست کن بگذار

تا عدو پشت دست می خاید

ملک را هم در آن شب آگهی دادند که در ملک تو چنین منکری حادث شده است چه فرمایی؟ ملک گفتا: من او را از فضلای عصر می‌دانم و یگانه روزگار، باشد که معاندان در حق وی خوضی کرده‌اند. این سخن در سمع قبول من نیاید، مگر آنگه که معاینه گردد که حکما گفته‌اند:

۲۹

به تندی سبک دست بردن به تیغ

به دندان برد پشت دست دریغ

شنیدم که سحرگاهی با تنی چند خاصان به بالین قاضی فراز آمد. شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و می ریخته و قدح شکسته و قاضی در خواب مستی بی خبر از ملک هستی.

به لطف اندک اندک بیدار کردش که خیز، آفتاب برآمد. قاضی دریافت که حال چیست. گفتا: از کدام جانب برآمد، گفت: از قبل مشرق. گفت: الحمد لله که در توبه همچنان باز است به حکم حدیث که: لایُغلَقُ علی العبادِ حتی تَطلَعَ الشمسُ مِن مَغربِها، استَغْفِرُکَ اللّهُمَّ و اَتوبُ الیکَ.

۳۲

این دو چیزم بر گناه انگیختند

بخت نافرجام و عقل ناتمام

۳۳

گر گرفتارم کنی مستوجبم

ور ببخشی عفو بهتر کانتقام

ملک گفتا: توبه در این حالت که بر هلاک اطلاع یافتی سودی نکند. فَلَم یَکُ یَنفَعُهُم ایمانُهُم لَمّا رَأَوا بَأسَنا.

۳۵

چه سود از دزدی آنگه توبه کردن

که نتوانی کمند انداخت بر کاخ

۳۶

بلند از میوه گو کوتاه کن دست

که کوته خود ندارد دست بر شاخ

تو را با وجود چنین منکَری که ظاهر شد، سبیل خلاص صورت نبندد. این بگفت و موکلان در وی آویختند. گفتا که مرا در خدمت سلطان یکی سخن باقیست. ملک بشنید و گفت: این چیست؟ گفت:

۳۸

به آستین ملالی که بر من افشانی

طمع مدار که از دامنت بدارم دست

۳۹

اگر خلاص محال است از این گنه که مراست

بدان کرم که تو داری امیدواری هست

ملک گفت: این لطیفه بدیع آوردی و این نکته غریب گفتی، ولیکن محال عقل است و خلاف شرع که تو را فضل و بلاغت امروز از چنگ عقوبت من رهایی دهد. مصلحت آن بینم که تو را از قلعه به زیر اندازم تا دیگران نصیحت پذیرند و عبرت گیرند. گفت: ای خداوند جهان، پرورده نعمت این خاندانم و این گناه نه تنها من کرده‌ام، دیگری را بینداز تا من عبرت گیرم. ملک را خنده گرفت و به عفو از خطای او در گذشت و متعندان را که اشارت به کشتن او همی کردند گفت:

۴۱

هر که حمال عیب خویشتنید

طعنه بر عیب دیگران مزنید

تصاویر و صوت

کلیات سعدی به تصحیح محمدعلی فروغی، چاپخانهٔ بروخیم، ۱۳۲۰، تهران » تصویر 254
گلستان سعدی به خط محمدحسین کشمیری و نقاشی مانوهار داس نسخهٔ کتابخانهٔ دیجیتال دانشگاه کمبریج » تصویر 182
گلستان سعدی به خط خوانا و زیبای میرزا محمدحسین شیرازی سال ۱۲۷۱ هجری قمری » تصویر 208
گلستان به خط شکستهٔ خوانا و زیبا تحریر شده در دارالخلافهٔ طهران » تصویر 89
کلیات شیخ سعدی علیه الرحمه به خط محمد حسینی اصفهانی - گلستان مورخ ۱۲۵۹ هجری قمری » تصویر 103
گلستان سعدی به خط کاتب سلطانی میر علی حسینی به سال ۹۷۵ هجری قمری در بخارا » تصویر 185
گلستان سعدی به خط کاتب سلطانی میر علی حسینی به سال ۹۷۵ هجری قمری در بخارا » تصویر 190
کلیات سعدی نسخهٔ ۱۰۳۴ هجری قمری » تصویر 157
گلستان به همراه بوستان در حاشیه » تصویر 163
گلستان سعدی خوشنویسی شده و مذهب مورخ بیستم شوال ۱۱۳۵ هجری قمری » تصویر 228
گلستان سعدی خوشنویسی شده و مذهب مورخ بیستم شوال ۱۱۳۵ هجری قمری » تصویر 234
برگهایی از نسخه‌های گلستان موزهٔ اسمیتسونیان » تصویر 17
گلستان به خط توسط عبداللطیف شروانى سال ۹۷۱ هجری قمری » تصویر 195
گلستان با بوستان در حاشیه به خط محمدرضا تبریزی سنهٔ ۹۸۰ هجری قمری » تصویر 220
کلیات سعدی مذهب و مصور نسخه‌برداری شده توسط عبدالله بن شیخ مرشد الکاتب در قرن دهم هجری » تصویر 176
کلیات سعدی مذهب و مصور نسخه‌برداری شده توسط عبدالله بن شیخ مرشد الکاتب در قرن دهم هجری » تصویر 181
کلیات سعدی مذهب و مصور نسخه‌برداری شده در ۹۲۶ هجری قمری » تصویر 193
گلستان بایسنقری موزهٔ چستر بیتی کتابت به سال ۸۳۰ هجری قمری در هرات » تصویر 67
شرح گلستان دکتر محمد خزائلی » تصویر 550
گلستان سعدی منسوب به یاقوت مستعصمی » تصویر 82

نظرات

user_image
جلیل Jalilomidi@yahoo.com
۱۳۸۹/۰۹/۲۹ - ۰۷:۲۶:۵۰
حکایت ش. 19 افتادگی زیاد دارد لطفا اصلاح فرمایید.
user_image
ناشناس
۱۳۸۹/۱۰/۰۱ - ۰۰:۵۸:۰۸
سلام حکایت ش. 20 نقص و افتادگی زیاد دارد اصلاح فرمایید.
user_image
جواد
۱۳۹۰/۱۲/۰۳ - ۰۹:۵۵:۵۴
..در چـشـم مـن آمـد آن سـهی سـرو بـلـنـدبــربــود دلــم ز دســت و در پــای افــکــنــدایـن دیـده شــوخ مـیـکــشــد دل بــکــمـنـدخـواهـی کـه بـکـس دل نـدهی دیده بـبـنـدشنیدم که درگذری پیش قاضی آمد، برخی از این معامله بسمعش رسیده و زایدالوصف رنجیده.قاضی یکی را گفت از علمای معتبر که هم عنان او بود:آن شــاهـدی و خــشــم گـرفـتــن بــیـنـشو آن عـقـده بــرابــر وی تــرش شــیـریـنـشدر بـلـاد عـرب گـویند :ضـرب الـحـبـیب زبـیباز دســت تــو مــشــت بــر دهــان خــوردنخـوشـتـر کـه بـدسـت خـویـش نـان خـوردنهمانا کز وقاحت او بوی سماحت همی آیدانـــگـــور نـــوآورده تــــرش طــــعــــم بــــودروزی دو سـه صـبـر کـن کـه شـیـرین گـردداین بگفت ... گفته اند:نـه در هـرســخــن بــحــث کــردن رواســت خــطــا بــر بــزرگـان گـرفــتــن خــطــاســتاما بحکم آنکه ..یـــکـــی کـــرده بــــی آبــــروئی بــــســـی چـــــه غـــــم دارد از آبـــــروی کــــســـــیبـــســـا ...قاضی را نصیحت یاران یک دل پسند آمد و بر حسن رای قوم آفرین خواند و گفت: نظر عزیزان در مصلحت حال من عین صوابست و مسئله بی جواب ولیکنمـلــامــت کــن مــرا چــنـدانـکــه خــواهـی کـه نـتــوان شـسـتــن از زنـگـی سـیـاهـیاز یـاد تــو غــافــل نــتــوان کــرد بــهــیـچــم ســر کـوفـتــه مـارم نـتــوانـم کـه نـپــیـچــماین بگفت و .... نداردهـــــر کـــــه زر دیـــــد ســــــر فــــــرو آورد ور تـــــرازوی آهــــنــــیــــن دوشــــســـــتفی الجمله شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر. قاضی همه شب شراب در سر و شباب در بر از تنعم نخفتی و بترنم گفتی:امـشـب مگـر بـوقـت نمیخـواند این خـروس عـشـاق بـس نـکـرده هنوز از کـنـار و بـوسپــســتــان یـار در خــم گــیـســوی تــابــدار چــون گـوی عـاج در خــم چــوگـان آبــنـوسیک دم که چـشـم فتـنه بـخـوابـسـت زینهار بــیـدار بــاش تــا نـرود عــمـر بــر فـســوستـا نـشـنـوی ز مـسـجـد آدینـه بـانـگ صـبـحیــا از در ســـرای اتـــابـــک غـــریــو کـــوسلب از لبـی چـو چـشـم خـروس ابـلهی بـود بــرداشــتــن بــگــفــتــن بــیـهـوده خــروسقاضی در این حالت، ..گفتپـــنـــجـــه در صـــیـــد بـــرده ضـــیــغـــم را چـــه تـــفـــاوت کـــنــد کـــه ســـگ لـــایــدروی در روی دوســـــت کـــــن، بـــــگـــــذار تـــا عـــدو پـــشـــت دســـت مـــیــخـــایــدملک را هم...حکیمان گفته اند:بـــتــنــدی ســبــک دســت بــردن بــتــیــغ بـــدانـــدان گـــزد پـــشـــت دســـت دریـــغشنیدم که ... این حدیث که لا یغلق باب التوبه علی العباد حتی تطلع الشمس من مغربها استغفرک اللهم و اتوب الیکایـن دو چــیــزم بــر گــنــاه انــگــیــخــتــنــد بـــخـــت نــافــرجـــام و عـــقــل نــاتـــمــامگــر گــرفــتـــارم کــنــی مــســتـــوجـــبـــم ور بــبــخــشــی عــفــو بــهـتــر کـانـتــقــامملک گفتا: توبه در این حالت که بر هلاک خویش اطلاع یافتی سودی نکند فلم یک ینفعهم ایمانهم لما رأوا بأسناچــه ســود از دزدی آنــگــه تـــوبـــه کــردن کــه نــتــوانـی کــمــنـد انـداخــت بــر کــاخبــلــنــد از مــیـوه گــو کــوتــاه کــن دســت کــه کــوتــه خــود نــدارد دســت بــر شــاخترا با وجود چنین منکری..گفت:بآســتــیـن مـلـالـی کـه بــر مـن افـشـانـی طــمـع مـدار کــه از دامـنـت بــدارم دســتاگر خلاص محالست از این گنه که مراست بـدان کـرم کـه تـو داری امـیـدواری هـسـتملک گفت: این لطیفه بدیع آوردی و این نکته غریب گفتی. ولیکن محال عقلست و خلاف شرع که ترا فضل و بلاغت امروز از چنگ عقوبت من رهائی دهد.مصلحت آن بینم که ترا از قلعه بزیر اندازم تا دیگران نصیحت پذیرند و عبرت گیرند. گفت: ای خداوند جهان پروده نعمت این خاندانم و این گناه نه تنها من کرده ام.دیگر را بینداز تا من عبرت گیرم. ملک را خنده گرفت و بعفو از سر جرم او درگذشت و متعنتان را که اشارت بکشتن او همی کردند گفت:هــر کــه حــمــال عــیـب خــویـشــتــنــیـد! طـــعـــنــه بـــر عـــیــب دیــگــران مــزنــیــد
user_image
علی نامیرا
۱۳۹۲/۰۳/۰۲ - ۱۳:۰۱:۲۳
«شاهد نشسته و *می* ریخته و قدح شکسته» درست است.
user_image
بهمن
۱۳۹۴/۰۱/۳۱ - ۰۸:۳۴:۰۱
این حکایت ناقص استمتن کامل آن :پیوند به وبگاه بیرونی/
user_image
غلامحسن
۱۳۹۴/۱۰/۰۹ - ۱۴:۲۵:۵۰
سلام متنی رو که آقا جواد نوشتن درسته. بعد ازاین حکایت هم حکایت زیر میاد که شما به اشتباه بخشی از اونو آخر این اوردین. حکایت 21 جــوانــی پـــاکــبـــاز پــاک رو بـــود کــه بــا پــاکـیـزه رویی در گـرو بــودچـنین خـواندم که در دریای اعظـم بـــگــردابــی درافــتــادنــد بـــا هــمچـو مـلـاح آمـدش تـا دسـت گـیـرد مــبــادا کــانـدران حــالــت بــمــیـردهمی گفـت از میان موج و تـشـویر مـرا بــگــذار و دســت یـار مـن گـیـردرین گفتن جهان بر وی برآشفت شنیدندش که جان میداد و میگفتحـدیث عشـق از آن بـطال مینوش که در سـخـتـی کند یاری فـراموشچــنـیـن کــردنــد یـاران زنـدگــانـی ز کـار افـتــاده بــشــنـو تــا بــدانـیکه سـعدی راه و رسـم عشقبـازی چــنــان دانـد کــه در بــغــداد تــازیدلــارامــی کــه داری دل درو بــنــد دگـر چـشـم از همـه عـالـم فـروبـنداگـر مـجـنون لـیلـی زنده گـشـتـی حـدیث عشق از این دفتـر نبـشتـی. لطفا تصحیح کنید.
user_image
Parinaz
۱۳۹۷/۰۷/۳۰ - ۰۲:۱۴:۰۴
متن چاپ شده حکایت 20 باب پنجم گلستان هنوز به تاریخ بیستم اکتبر 2018 هنوز اصلاح نشده است. متن این حکایت در کتاب گلستان سعدی، از روی نسخه تصحیح شده محمد علی فروغی، انتشارات ققنوس، چاپ 1366 به شکل زیر چاپ شده است.قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سرخوش بود و نعل دلش در آتش. روزگاری در طلبش متلهف بود و پویان و مترصد و جویان و برحسب واقعه گویاندر چشم من آمد آن سهی سرو بلند بربود دلم ز دست و در پای افکنداین دیده شوخ میکشد دل بکمند خواهی که بکس دل ندهی دیده ببندشنیدم که درگذری پیش قاضی آمد، برخی از این معامله بسمعش رسیده و زایدالوصف رنجیده. دشنام بی تحاشی داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بی حرمتی نگذاشت. قاضی یکی را گفت: از علمای معتبر که هم عنان او بودآن شاهدی و خشم گرفتن بینش و آن عقده برابر وی ترش شیرینشدر بلاد عرب گویند ضرب الحبیب زبیب از دست تو مشت بر دهان خوردنخوشتر که بدست خویش نان خوردن همانا کز وقاحت او بوی سماحت همی آیدانگور نوآورده ترش طعم بودروزی دو سه صبر کن که شیرین گردداین بگفت و بمسند قضا باز آمد. تنی چند از بزرگان عدول که در مجلس حکم او بودند زمین خدمت ببوسیدند که باجازت سخنی در خدمت بگوئیم اگر چه ترک ادبست و بزرگان گفته اند:نه در هرسخن بحث کردن رواست خطا بر بزرگان گرفتن خطاستاما بحکم آنکه سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگانست مصلحتی که بینند و اعلام نکنند نوعی از خیانت باشد. طریق صواب آنست که با این پسر گرد طمع نگردی و فرش ولع درنوردی که منصب قضا پایگاهی منیع است تا بگناهی شنیع ملوث نگردانی و حریف اینست که دیدی و حدیث اینکه شنیدییکی کرده بی آبروئی بسی چه غم دارد از آبروی کسیبسا نام نیکوی پنجاه سال که یک نام زشتش کند پایمال قاضی را نصیحت یاران یک دل پسند آمد و بر حسن رای قوم آفرین خواند و گفت: نظر عزیزان در مصلحت حال من عین صوابست و مسئله بی جواب ولیکنملامت کن مرا چندان که خواهی که نتوان شستن از زنگی سیاهیاز یاد تو غافل نتوان کرد بهیچم سر کوفته مارم نتوانم که نپیچماین بگفت و کسان را به تفحص حال وی برانگیخت و نعمت بی کران بریخت و گفته اند هرکه را زر در ترازوست زور در بازوست و آنکه بر دینار دسترس ندارد در همه دنیا کس نداردهر که زر دید سر فرو آورد ور ترازوی آهنین دوشستفی الجمله شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شذ قاضی همه شب شراب در سر و شباب در بر از تنعم نخفتی و بترنم گفتی:امشب مگر بوقت نمیخواند این خروس عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوسیک دم که چشم فتنه بخوابست زینهار بیدار باش تا نرود عمر بر فسوستا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح یا از در سرای اتابک غریو کوسلب از لبی چو چشم خروس ابلهی بود برداشتن بگفتن بیهوده خروسقاضی در این حالت که یکی از متعلقان درآمد و گفت چه نشستی خیز و تا پای داری گریز که حسودان بر تو دقی گرفته اند بلکه حقی گفته.تا مگر آتش فتنه که هنوز اندکست به آب تدبیری فرونشانیم مبادا که فردا چون بالا گیرد عالمی فرا گیرد. قاضی متبسم در او نظر کرد و گفتپنجه در صید برده ضیغم را چه تفاوت کند که سگ لایدروی در روی دوست کن، بگذار تا عدو پشت دست میخایدملک را هم در آن شب آگهی دادند که در ملک تو چنین منکری حادث شده است چه فرمائی؟ ملک گفتا من او را از فضلای عصر میدانم و یگانه روزگار باشد که معاندان در حق وی خوضی کرده اند. این سخن در سمع قبول من نیاید، مگر آنگه که معاینه گردد که حکما گفته اندبتندی سبک دست بردن بتیغ بداندان بررد پشت دست دریغشنیدم که سحرگاه با تنی چند از خاصان ببالین قاضی فرازآمد. شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و می ریخته و قدح شکسته و قاضی در خواب مستی بی خبر از ملک هستی.بلطف اندک اندک بیدار کردش که خیز که آفتاب برآمد. قاضی دریافت که حال چیست. گفت: از کدام جانب برآمد؟ گفت: از قبل مشرق.گفت: الحمدالله که در توبه همچنان بازست. بحکم حدیث که لا یغلق باب التوبه علی العباد حتی تطلع الشمس من مغربها استغفرک اللهم و اتوب الیکاین دو چیزم بر گناه انگیختند بخت نافرجام و عقل ناتمامگر گرفتارم کنی مستوجبم ور ببخشی عفو بهتر کانتقامملک گفتا توبه در این حالت که بر هلاک خویش اطلاع یافتی سودی نکند فلم یک ینفعهم ایمانهم لما رأوا بأسناچه سود از دزدی آنگه توبه کردن که نتوانی کمند انداخت بر کاخبلند از میوه گو کوتاه کن دست که کوته خود ندارد دست بر شاخترا با وجود چنین منکری که ظاهر شد سبیل خلاص صورت نبندد. این بگفت و موکلان در وی آویختند. گفتا مرا در خدمت سلطان یک سخن باقیست ملک بشنید و گفت این چیست؟ گفت:بآستین ملالی که بر من افشانی طمع مدار که از دامنت بدارم دستاگر خلاص محالست از این گنه که مراست بدان کرم که تو داری امیدواری هستملک گفت: این لطیفه بدیع آوردی و این نکته غریب گفتی. ولیکن محال عقلست و خلاف شرع که ترا فضل و بلاغت امروز از چنگ عقوبت من رهائی دهد. مصلحت آن بینم که ترا از قلعه بزیر اندازم تا دیگران نصیحت پذیرند و عبرت گیرند. گفت: ای خداوند جهان پروده نعمت این خاندانم و این گناه نه تنها من کرده ام.دیگر را بینداز تا من عبرت گیرم. ملک را خنده گرفت و بعفو از سر جرم او درگذشت و متعندان را که اشارت بکشتن او همی کردند گفتهر که حمال عیب خویشتنید! طعنه بر عیب دیگران مزنید.با سپاس٬ پریناز
user_image
Parinaz
۱۳۹۷/۰۷/۳۰ - ۰۲:۲۱:۵۹
معنی بعضی از واژه های استفاده شده در این حکایتمنبع: پیوند به وبگاه بیرونی/——متهلف = اندوهگین، اندوهناک، دریغاگو، غمگین، متاسف، محزونمترصد = چشم‌به‌راه؛ منتظر، درکمین،سمع = گوش ؛ آنچه شنیده شود؛ (اسم مصدر) [قدیمی] حس شنوایی تحاشی = منکر شدن. دوری کردن؛ پرهیز کردن؛ از چیزی دوری گزیدن.سقط = سقط گفتن: (مصدر متعدی) [قدیمی] دشنام دادن؛ ناسزا گفتن عنان = [مجاز] برابر بودن.ضرب = زدن؛ کوبیدن؛ کتک زدنزبیب = کشمش , رنگ قرمز مایل به ابیسماحت = جوانمرد شدن؛ اهل جود و بخشش شدن؛ جوانمردی؛ بخششملازم = کسی که همیشه با کس دیگر باشد؛ همراه؛ نوکر.منیع = مصون , ازاد , مقاوم دربرابر مرض بر اثر تلقیح واکسن , دارای مصونیت قانونی و پارلمانی, , مقدسشنیع = با شرارت بی پایان , بیرحم , ستمگر ملوث = پلید و آلوده‌شده؛ آلوده‌به‌پلیدی.تفحص = جستجو کردن؛ کاوش‌ کردن؛ تحقیق ‌کردن دربارۀ امری یا چیزی.شحنه = [ ش ِ ن َ / ن ِ ] (اِ) مردی که او را پادشاه برای ضبط کارها و سیاست مردم در شهر نصب کند. بعرف آن را کوتوال و حاکم گویند و این لفظ به فتح غلط است . (از آنندراج ). نگهبان شهر. عسس و صوبه دار. نواب و نایب حاکم شهر. رئیس پولیس . شباب = جوانی؛ از سن بلوغ تا سی‌سالگیترنم = آواز خواندن؛ زمزمه کردن به آواز خوشغریو = افغان، بانگ، جیغ، خروش، داد، دادوبیداد، زاری، غوغا، فریاد، فغان، گریه، نعره، ولوله، همهمه، هیاهو = دادوفریاد مردم. غوغا؛ جاروجنجالمتعلقان = وابستگان، خویشان، کسان، اقوامدقی = دقی . [ دَق ْ قی ] (اِ صوت ) اسم صوت است و کوفتن چیزی را بر چیزی میرساند خاصه هرگاه بشدت کوفته شود. (از فرهنگ لغات عامیانه ).ضیغم = (تلفظ: zeyqam) (عربی ، ضَیغم) شیر بیشه ، شیر قوی ؛ (به مجاز) شجاع و دلیر ؛ (در اعلام) نام چند تن از اشخاص در تاریخ .سگ لاید = لائیدن . نالیدن . (برهان ). عوعو کردن سگ شاهد = [قدیمی، مجاز] معشوق؛ محبوب. - مرد یا زن خوب‌رومستو جب = (صفت) [عربی: مستَوجب] 1. مستلزم؛ ایجاب‌کننده. - سزاوار.متعنتان = جویندگان گناه کسانحمال= حمل کننده
user_image
Fatêh.A
۱۳۹۹/۰۸/۲۸ - ۱۷:۰۱:۴۲
درودتان، تصاویر موجود در گنجینه‌ی گنجور غنیمتی گرانبهاست که اگر نبودند معتقدان می‌آمدند و این داستان و اشعار را مصادره می‌فرمودند ...
user_image
آزادبخت
۱۴۰۰/۰۱/۱۷ - ۱۲:۲۳:۱۴
سعدی در این حکایت رسایی و شیوایی و سخندانی و حکمت و جامعه شناسی و اخلاق و سیاست را به اوج رسانده
user_image
حمیدرضا
۱۴۰۰/۰۷/۱۶ - ۰۴:۵۵:۴۶
«سحرگاهی» احتمالا می‌بایست به شکل قیدی خوانده شود یعنی «وقت سحر» چون وقایع در یک شب اتفاق می‌افتند و صحبت از سحرگاه دیگری نیست، در خوانش فعلی (خودم) یای متصل به شکل نکره خوانده می‌شود که معنی «یک سحرگاه» را می‌دهد. پس از تصحیح خوانش این حاشیه را پاک می‌کنم.
user_image
محمد محمدی
۱۴۰۲/۰۴/۲۶ - ۲۱:۰۴:۲۰
عذر میخوام طرف پسر بوده؟؟