
سعدی
حکایت شمارهٔ ۸
یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم. ناگاه اتفاق مغیب افتاد.
پس از مدتی که باز آمد عتاب آغاز کرد که: در این مدت قاصدی نفرستادی.
گفتم: دریغ آمدم که دیدهٔ قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.
۴
یار دیرینه مرا گو به زبان توبه مده
که مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن
۵
رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند
باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن
تصاویر و صوت














نظرات
علیرضا
علیرضا
سجاد راد
علیرضا