
سعدی
حکایت شمارهٔ ۹
دانشمندی را دیدم به کسی مبتلا شده و رازش برملا افتاده. جور فراوان بردی و تحمل بیکران کردی.
باری به لطافتش گفتم: دانم که تو را در مودت این منظور علتی و بنای محبت بر زلّتی نیست، با وجود چنین معنی لایق قدر علما نباشد خود را متهم گردانیدن و جور بیادبان بردن.
گفت: ای یار! دست عتاب از دامن روزگارم بدار. بارها در این مصلحت که تو بینی اندیشه کردم و صبر بر جفای او سهلتر آید همی که صبر از دیدن او و حکما گویند: دل بر مجاهده نهادن آسانتر است که چشم از مشاهده بر گرفتن.
۴
هر که بی او به سر نشاید برد
گر جفایی کند بباید برد
۵
روزی از دست گفتمش زنهار
چند از آن روز گفتم استغفار
۶
نکند دوست زینهار از دوست
دل نهادم بر آنچه خاطر اوست
۷
گر به لطفم به نزد خود خواند
ور به قهرم براند او داند
تصاویر و صوت















نظرات
امین کیخا
یوسف سهرابی
غلامعلی کشانی