
سعدی
حکایت شمارهٔ ۹
۱
شنیدهام که در این روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت
۲
بخواست دخترکی خوبروی گوهر نام
چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت
۳
چنان که رسم عروسی بود تماشا بود
ولی به حملهٔ اوّل عصای شیخ بخفت
۴
کمان کشید و نزد بر هدف که نتوان دوخت
مگر به خامهٔ فولاد جامهٔ هنگفت
۵
به دوستان گله آغاز کرد و حجت ساخت
که خان و مان من این شوخ دیده پاک برفت
۶
میان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان
که سر به شحنه و قاضی کشید و سعدی گفت:
۷
پس از خلافت و شنعت گناه دختر نیست
تو را که دست بلرزد گهر چه دانی سفت
۸
سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج
صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار
۹
دوش چون طاووس می نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار
تصاویر و صوت
















نظرات
eslami
eslami
نگین شکروی
نگین شکروی
احمد.د
امین کیخا
امین کیخا
رضا شهنی
مجید دشتبانی
ناشناس
امین کیخا
عباس احمدی
م ر آژیراک
بابک
مهناز ، س
بابک
محسن
آرمیتا
شیدا دیانی