
سعدی
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - در مدح امیر انکیانو
بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا در نبندد هوشیار
ای که دستت میرسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
اینکه در شهنامهها آوردهاند
رستم و رویینهتن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلق است دنیا یادگار
این همه رفتند و مای شوخ چشم
هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار
ای که وقتی نطفه بودی بیخبر
وقت دیگر طفل بودی شیرخوار
مدتی بالا گرفتی تا بلوغ
سرو بالایی شدی سیمین عذار
همچنین تا مرد نامآور شدی
فارس میدان و صید و کارزار
آنچه دیدی بر قرار خود نماند
واین چه بینی هم نماند بر قرار
دیر و زود این شکل و شخص نازنین
خاک خواهد بودن و خاکش غبار
گل بخواهد چید بیشک باغبان
ور نچیند خود فرو ریزد ز بار
این همه هیچ است چون میبگذرد
تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار
نام نیکو گر بماند زآدمی
به کاز او ماند سرای زرنگار
سال دیگر را که میداند حساب؟
یا کجا رفت آن که با ما بود پار؟
خفتگان بیچاره در خاک لحد
خفته اندر کلهٔ سر سوسمار
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر سیرت زیبا بیار
هیچ دانی تا خرد به یا روان
من بگویم گر بداری استوار
آدمی را عقل باید در بدن
ور نه جان در کالبد دارد حمار
پیش از آن کز دست بیرونت برد
گردش گیتی زمام اختیار
گنج خواهی، در طلب رنجی ببر
خرمنی میبایدت، تخمی بکار
چون خداوندت بزرگی داد و حکم
خرده از خردان مسکین در گذار
چون زبردستیت بخشید آسمان
زیردستان را همیشه نیک دار
عذرخواهان را خطاکاری ببخش
زینهاری را به جان ده زینهار
شکر نعمت را نکویی کن که حق
دوست دارد بندگان حقگزار
لطف او لطفیست بیرون از عدد
فضل او فضلیست بیرون از شمار
گر به هر مویی زبانی باشدت
شکر یک نعمت نگویی از هزار
نام نیک رفتگان ضایع مکن
تا بماند نام نیکت پایدار
ملکبانان را نشاید روز و شب
گاهی اندر خمر و گاهی در خمار
کام درویشان و مسکینان بده
تا همه کارت بر آرد کردگار
با غریبان لطف بیاندازه کن
تا رود نامت به نیکی در دیار
زور بازو داری و شمشیر تیز
گر جهان لشکر بگیرد غم مدار
از درون خستگان اندیشه کن
وز دعای مردم پرهیزگار
منجنیق آه مظلومان به صبح
سخت گیرد ظالمان را در حصار
با بدان بد باش و با نیکان نکو
جای گل گل باش و جای خار خار
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیوسار
هر که دد یا مردم بد پرورد
دیر زود از جان بر آرندش دمار
با بدان چندان که نیکویی کنی
قتل مار افسا نباشد جز به مار
ای که داری چشم عقل و گوش هوش
پند من در گوش کن چون گوشوار
نشکند عهد من الا سنگدل
نشنود قول من الا بختیار
سعدیا چندان که میدانی بگوی
حق نباید گفتن الا آشکار
هر که را خوف و طمع در کار نیست
از ختا باکش نباشد وز تتار
دولت نوئین اعظم شهریار
باد تا باشد بقای روزگار
خسرو عادل امیر نامور
انکیانو سرور عالی تبار
دیگران حلوا به طرغو آورند
من جواهر میکنم بر وی نثار
پادشاهان را ثنا گویند و مدح
من دعایی میکنم درویشوار
یارب الهامش به نیکویی بده
وز بقای عمر برخوردار دار
جاودان از دور گیتی کام دل
در کنارت باد و دشمن بر کنار
تصاویر و صوت


نظرات
مهرزاد شایان
سعید
پاسخ به خانم محترم:خواننده امروز نباید مطابق دنیا و معرفت و اندیشه های امروزین از نویسنده قذیمی انتظار داشته باشد. ای بسا اندیشه های فردا هم با امروز تفاوت خواهد کرد. ملاک قضاوت و تحلیل دنیای همان روز است. چرا که هر انسانی فرزند زمان خویش است. خود حضرت سعدی هم فرمود:آنچه دیدی بر قرار خود نماندوینچه بینی هم نماند بر قرار
سید فرهود کاظمی
سید فرهود کاظمی
سید فرهود کاظمی
کاوه
حسین
شهیدی
موج
ابراهیم موموندی
نصیری
امینی
شادان
ش ن
پاسخ به جناب موموندی: با سلام، در مصرع "فارس میدان و صید و کارزار" سه ترکیب إضافی پیاپی آمده است. فارس مضاف و سه کلمه میدان، صید و کارزار هر یک مستقل از دیگری مضاف الیه است که در دو مضاف الیه آخر مضاف به قرینه ی لفظی حذف شده است. معنایش میشود: اسب سوار میدان ورزش و فرصت شکار و معرکه جنگ، لذا وجود “و" ضروری ست. در لطف مصراع این که این سه صحنه زندگی امیر را به ترتیب تکرّرشان در زندگی امیر آورده. به این معنا که امیر اغلب ورزش میکند، گاهی شکار میرود و به ندرت درگیر جنگ میشود.
پری
سردشت کالا
سردشت کالا
پیام
عباس اکبری
حسن بابایی
حمیدرضا منتظر
kamran balani
سعید غلامعلی