
سعدی
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در وداع شاه جهان سعد بن ابیبکر
۱
رفتی و صدهزار دلت دست در رِکیب
ای جان اهل دل که تواند ز جان شکیب؟
۲
گویی که احتمال کند مدتی فراق
آن را که یک نفس نبود طاقت عِتیب؟
۳
تا همچو آفتاب برآیی دگر ز شرق
ما جمله دیده بر ره و انگشت بر حِسیب
۴
از دست قاصدی که کتابی به من رسد
در پای قاصد افتم و بر سر نهم کتیب
۵
چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم
کاندر میان جانی و از دیده در حِجیب
۶
امّید روز وصل دل خلق میدهد
ورنه فراق خون بچکانیدی از نهیب
۷
در بوستانسرای تو بعد از تو کی شود
خندان انار و، تازه به و، سرخروی سیب؟
۸
این عید متفق نشود خلق را نشاط
عید آنکه بر رسیدنت آذین کنند و زیب
۹
این طلعت خجسته که با توست غم مدار
کاقبال یاورت بود اندر فراز و شیب
۱۰
همراه توست خاطر سعدی به حکم آنک
خلق خوشت چو گفتهٔ سعدیست دلفریب
۱۱
تأیید و نصرت و ظفرت باد همعنان
هر بامداد و شب که نهی پای در رِکیب
تصاویر و صوت




نظرات
سعید