سعدی

سعدی

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - تغزل و ستایش صاحب دیوان

۱

من آن بدیع صفت را به ترک چون گویم

که دل ببرد به چوگان زلف چون گویم

۲

گرم به هر سر مویی ملامتی بکنی

گمان مبر که تفاوت کند سر مویم

۳

تعلقی است مرا با کمان ابروی او

اگرچه نیست کمانی به قدر بازویم

۴

رقیب گفت برین در چه می‌کنی شب و روز؟

چه می‌کنم؟ دل گم کرده باز می‌جویم

۵

وگر نصیحت دل می‌کنم که عشق مباز

سیاهی از رخ زنگی به آب می‌شویم

۶

به گرد او نرسد پای جهد من هیهات

ولیک تا رمقی در تنست می‌پویم

۷

درآمد از در من بامداد و پنداری

که آفتاب برآمد ز مشرق کویم

۸

پری ندیده‌ام و آدمی نمی‌گویم

بهشت بود که در باز کرد بر رویم

۹

ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبرد

مگر شمامهٔ انفاس عنبرین بویم

۱۰

هزار قطعهٔ موزون به هیچ بر نگرفت

چو زر ندید پریچهره در ترازویم

۱۱

چو دیدمش که ندارد سر وفاداری

گرفتمش که زمانی بساز با خویم

۱۲

چه کرده‌ام که چو بیگانگان و بدعهدان

نظر به چشم ارادت نمی‌کنی سویم

۱۳

گرفتم آتش دل در نظر نمی‌آید

نگاه می‌نکنی آب چشم چون جویم

۱۴

من آن نیم که برای حطام بر در خلق

بریزد اینقدر آبی که هست در رویم

۱۵

به هرکسی نتوان گفت شرح قصهٔ خویش

مگر به صاحب دیوان محترم گویم

۱۶

به سمع خواجه رسانید اگر مجال بود

همین قدر که دعاگوی دولت اویم

تصاویر و صوت

کلیات سعدی به تصحیح محمدعلی فروغی، چاپخانهٔ بروخیم، ۱۳۲۰، تهران » تصویر 1098
کلیات سعدی نسخهٔ ۱۰۳۴ هجری قمری » تصویر 650
کلیات سعدی نسخهٔ ۱۰۳۴ هجری قمری » تصویر 651

نظرات

user_image
م. اشراق
۱۳۹۵/۰۸/۲۰ - ۰۳:۱۹:۱۵
اشتباهات و تصحیح :ولی در همه کاشانه هیچ نبود....صحیح است!بهر کسی نتوان گفت حال قصه عشق....صحیح است!مگر بصاحب دیوان ایلخان گویم ....صحیح است!متشکرم منبع کلیات سعدی سنه 1369 قمری خط نستعلیق
user_image
بی سواد
۱۳۹۵/۰۸/۲۰ - ۲۳:۰۸:۲۱
نمی دانم که گفته است، همین به یاد دارم که دوست از دست رفته ای هر گه که به دیدنم می آمد می خواند. به عبث ترش مکن رو، که چه میکنی درین کو دل خویش کرده ام گم، به کسی چه کار دارم